|
سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:, :: 1:44 :: نويسنده : مهربونی
سلام نمیدونم از کجا شروع کنم نمیدونم چی شد با اینکه میدونستم نمیتونم بیام ولی این وبلاگ رو درست کردم تجربه ی خوبی بود میخواستم وبلاگ رو حذف کنم که دلم نیومد. راستش به خاطر یک سری مسائل فعلا نمیتونم بیام شایدم کلا نیومدم البته امیدوارم که دوباره بتونم به وبلاگم بیام چون...اگه نتونستم بیام که از همین الان خداحافظی میکنم.
![]()
جمعه 19 آبان 1391برچسب:, :: 1:27 :: نويسنده : مهربونی
مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود. من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشیهایم هم متوجه نقص عضو او نمیشدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی میکردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچهها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه میکردند و پدر و مادرها که سعی میکردند سوال بچه خود را به نحوی که مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه این موضوع میشدم و گهگاه یادم میافتاد که مامان یک چشم ندارد… ![]()
سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 1:3 :: نويسنده : مهربونی
حکایت رفاقت حکایت سنگهای کنار ساحله … . . . . توبه کرده بودم که دیگه رفاقت یه طرفه نکنم ولی مگه این دلم میذاره تنها رفیقمم ولم کرد... نمیدونم شاید جز اون سنگهایی بودم که باید پرت میشدم تو آب شاید... ![]()
دو شنبه 14 آبان 1391برچسب:, :: 23:33 :: نويسنده : مهربونی
شما یادتون نمیاد تو دبستان زنگ تفریح که تموم می شد مامورای آبخوری دیگه نمی ذاشتن آب بخوریم شما یادتون نمیاد شبا بیشتر از ساعت ۱۲ تلویزیون برنامه نداشت سر ساعت ۱۲ سرود ملی و پخش می کرد و قطع می شد…. سر زد از افق…مهر خاوران شما یادتون نمیاد هرکی بهمون فحش میداد کف دستمونو نشونش میدادیم میگفتیم آیینه آیینه شما یادتون نمیاد ساعت ۹٫۳۰ هر شب با این لالایی از رادیو میخوابیدیم شما یادتون نمیاد زمستون اون وقتا تمام عشقمون این بود که رادیو بگه مدرسه ها به خاطر برف تعطیله شما یادتون نمیاد کوچولو ها کوچولوها دستاتون بدیم به ما بریم به شهر قصه ها شما یادتون نمیاد مدیر مدرسه از مادرامون کادو می گرفت سر صف می داد به ما.بعد می گفت: همه تو صفاشون از جلو نظام برید سر کلاساتون شما یادتون نمیاد تقلید کار میمونه…میمون جزو حیوونه شما یادتون نمیاد خط کشهائی که محکم می زدیم رو مچ دستمون دستبند می شد شما یادتون نمیاد اما وقتی بچه بودیم گلبرگ گلها رو روی ناخنمون می چسبوندیم بعد می گفتیم لاک زدیم شما یادتون نمیاد دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده سواد داری؟ شما یادتون نمیاد، اون موقعها مچ دستمون رو گاز می گرفتیم، بعد با خودکار بیک روی جای گازمون ساعت می کشیدیم .. مامانمون هم واسه دلخوشیمون ازمون می پرسید ساعت چنده، ذوق مرگ می شدیم شما یادتون نمیاد، وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم، الکی مداد رو بهانه میکردیم بلند میشدیم میرفتیم گوشه کلاس دم سطل آشغال که بتراشیم شما یادتون نمیاد، یک مدت مد شده بود دخترا از اون چکمه لاستیکی صورتیا می پوشیدن که دورش پشمالوهای سفید داره ! شما یادتون نمیاد، تیتراژ شروع برنامه کودک: اون بچه هه که دستشو میذاشت پشتش و ناراحت بود و هی راه میرفت، یه دفعه پرده کنار میرفت و مینوشت برنامه کودک و نوجوان با آهنگ وگ وگ وَََََگ، وگ وگ وَََََگ، وگ وگ وگ وگ، وگ… شما یادتون نمیاد که کانال های تلویزیون دو تا بیشتر نبود، کانال یک و کانال دو شما یادتون نمیاد، دوست داشتیم مبصر صف بشیم تا پای بچه ها رو سر صف جفت کنیم… شما یادتون نمیاد، عیدا میرفتیم خرید عید، میگفتن کدوم کفشو میخوای چه ذوقی میکردیم که قراره کفشمونو انتخاب کنیم))) کفش تق تقی هم فقط واسه عیدا بود شما یادتون نمیاد، بچه که بودیم وقتی میبردنمون پارک، میرفتیم مثل مظلوما می چسبیدیم به میله ی کنار تاب، همچین ملتمسانه به اونیکه سوار تاب بود نگاه میکردیم، که دلش بسوزه پیاده شه ما سوار شیم، بعدش که نوبت خودمون میشد، دیگه عمرا پیاده می شدیم شما یادتون نمیاد، پاکن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی، بعد با طرف آبیش می خواستیم که خودکارو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره می کرد یا سیاه و کثیف می شد. شما یادتون نمیاد، وقتی مشق مینوشتیم پاک کن رو تو دستمون نگه میداشتیم، بعد عرق میکرد، بعد که میخواستیم پاک کنیم چرب و سیاه میشد و جاش میموند، دیگه هر کار میکردیم نمیرفت، آخر سر مجبور میشدیم سر پاک کن آب دهن بمالیم، بعد تا میخواستیم خوشحال بشیم که تمیز شد، میدیدیم دفترمون رو سوراخ کرده شما یادتون نمیاد، اون قدیما هر روزی که ورزش داشتیم با لباس ورزشی می رفتیم مدرسه… احساس پادشاهی می کردیم که ما امروز ورزش داریم، دلتون بسوزه ![]()
شنبه 13 آبان 1391برچسب:, :: 1:30 :: نويسنده : مهربونی
باورش برام سخته ولی خداروشکر کارام داره روبراه میشه خیلی خوشحالم خیلی. فقط یه مشکل کوچیک هست که اونم روبراه بشه دیگه قضیه حله یه تغییر اساسی تو زندگیم به وجود میاد. ممنونم خدای مهربانم... ![]()
پنج شنبه 11 آبان 1391برچسب:, :: 1:47 :: نويسنده : مهربونی
دنیای عجیبیه...!!! تا وقتیکه خنده رو لباته و الکی خوشی تا وقتیکه بی دلیل به همه چی میخندی واز هیچی ناراحت نمیشی تا وقتیکه به درد دل اطرافیانت گوش میدی تا وقتیکه به مشکلات میخندیو سکوت میکنی وهیچ گله وشکایتی از کسی نداری تا وقتیکه کسی باشی که بقیه دوست دارن . . . همه دوروبرت شلوغه و همه سعی میکنن تو شادیات سهیم باشن همه کنارتن باهات میخندن وتنهات نمیزارن... ولی... وقتی خنده از رو لبات محو میشه و کاسه صبرت لبریز میشه از کسی یا چیزی ناراحت باشی و بشینی گریه کنی هیچکس دیگه باهات نیست انگار نه انگار که میشناسنت از دستت خسته میشن تنهات میزارن... کسی پای درد دلت نمیشینه کسی کاری به کارت نداره همه ازت فراری میشن و فراموشت میکنن به همین راحتی...................... وتو مجبوری واسه اینکه دوباره دور واطرافت شلوغ باشه و از تنهایی خلاص بشی لبخند بزنی وتظاهر کنی همه چی خوبه و خوشحال وراضی هستی مجبوری غم و غصه هاتو تو خودت بریزی و داغونه داغون بشی مجبوری کاری کنی که بقیه دوس دارن تا شاید تو دلشون جایی داشته باشی...
![]()
سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, :: 14:44 :: نويسنده : مهربونی
روزگارا، تو اگر سخت به من می گیری ![]()
شنبه 5 آبان 1391برچسب:, :: 23:47 :: نويسنده : مهربونی
بعضی وقتا فقط یه نفر رو میخوای که حرفت رو بفهمه... یه نفر که مسخره ات نکنه... بعضی وقتا میخوای هیچ حرفی نزنی!!!ساکت.آروم...اماحرفت میارن!!!! بعضی وقتا همه انگار دشمنتن!!!همین!! بعضی وقتا بدخنجری از دوستات میخوری...نه یکی..نه دوتا..چندتا..رفیق نامرد از سیانور هم بدتره... بعضی وقتا اصلامیپرسی من چرا زنده ام؟؟؟ بعضی وقتا از همه عصبانی هستی!! بعضی وقتا بیخودی همه رو دوست داری!!! اما همیشه دلتنگی!دلتنگ کسانی که میتونی داشته باشی اما نتونستی... ...
![]()
پنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:, :: 15:1 :: نويسنده : مهربونی
گشتم و گشتم! چون حقیقت را یافتم رفتم پیش او، گفتم خدایا ازهمه دلگیرم، گفت حتی من؟ گفتم خدایا دلم را ربودند، گفت پیش از من. گفتم خدایا چقدر دوری، گفت تو یا من! گفتم خدایا تنها ترینم! گفت پس من؟ گفتم خدایا کمک خواستم. گفت غیر از من؟ گفتم خدایا دوست دارم، گفت بیش از من. گفتم خدایا اینقدر نگو من! گفت: من توام، تو من! من توام، تو من! من توام، تو من! من توام، تو من! ![]()
پنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:, :: 1:44 :: نويسنده : مهربونی
کوله بارم بر دوش، سفری باید رفت، سفری بی همراه، گم شدن تا ته تنهایی محض، یار تنهایی من با من گفت: هر کجا لرزیدی، از سفرترسیدی، تو بگو، از ته دل
من خدا را دارم
![]()
پنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:, :: 1:31 :: نويسنده : مهربونی
خدا را دوست بدارید
حداقلش این است که یکی را دوست دارید که روزی به او می رسید... ![]()
پنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:, :: 1:37 :: نويسنده : مهربونی
دلم برای کسی تنگ است که آهنگ قلبم را حس کند و چشمانش را به چشمان خیسم بدوزد. دلم برای کسی تنگ است که وجودش را به اقیانوس بی انتهای محبتم بسپارد. سوگند به پیمان مقدس عشق به قاصدکهای سرگردان در دشت مملو از شقایق قسم دلم برای کسی تنگ است که دلتنگ من باشد و دیگر هیچ... ![]()
چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:, :: 3:8 :: نويسنده : مهربونی
دلم را سپردم به بنگاه دنیا ![]()
چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:, :: 1:25 :: نويسنده : مهربونی
آدمایی هستن که هروقت ازشون بپرسی چطوری؟ می گن خوبم.. اگه یخ ام بزنن, دستتو ول نمی کنن بزارن تو جیبشون... آدمایی که از بغل کردن بیشتر آرامش می گیرن تا از چیز دیگه همونایین که براتون حاضرن هرکاری بکنن اینا فرشتن... همینها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند مثل آن راننده تاکسیای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند می گوید: روز خوبی داشته باشی. ... آدمهایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شوی، دستپاچه رو بر نمیگردانند، لبخند می زنند و هنوز نگاهت می کنند.
آدمهایی که حواسشان به بچه های خسته ی توی مترو هست، بهشان جا می دهند، گاهی بغلشان می کنند. دوست هایی که بدون مناسبت کادو می خرند،... مثلا می گویند این شال پشت ویترین انگار مال تو بود. یا گاهی دفتریادداشتی، نشان کتابی، پیکسلی. آدمهایی که از سر چهار راه، نرگس نوبرانه می خرند و با گل می روند خانه. آدمهای پیامکهای آخر شب، که یادشان نمی رود گاهی قبل از خواب، به دوستانشان یادآوری کنند که چه عزیزند، آدمهای پیامکهای پُر مهر بی بهانه، حتی اگر با آن ها بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی. آدمهایی که هر چند وقت یک بار ایمیل پرمحبتی می زنند که مثلا تو را می خوانم و بعد از هر یادداشت غمگین، خطهایی می نویسند که یعنی هستند کسانی که غم هیچ کس را تاب نمی آوردند. آدمهایی که اگر توی کلاس تازه وارد باشی، زود صندلی کنارشان را با لبخند تعارف می کنند که غریبگی نکنی. آدمهایی که خنده را از دنیا دریغ نمی کنند، توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می زنند و روی جدول لی لی می کنند.
همینها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند برای زندگی کردن مثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظهی قبل از رها کردن دست، با نوک انگشتهاش به دستهایت یک فشار کوچک می دهد… چیزی شبیه یک بوسه وقتی از کنارشون رد میشی بوی عطرشون تو هوا مونده وقتی باهاشون دست میدی دستت بوی عطرشونو گرفته وقتی بارون میاد دستاشون رو به آسمونه وقتی بهشون زنگ میزنی حتی وقتی که تازه خوابیدن با خوشرویی جواب میدنو میگن خوب شد زنگ زدی باید بلند میشدم وقتی یه بچه میبینن سرشار از شورو شوق میشن و باهاش شروع به بازی کردن میشن تو حموم آواز میخونن آره همین ها هستند که هم دنیا رو زیبا میکنن هم زندگی رو لذت بخش تر قدر همه شونو بدونیم ![]()
سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:, :: 18:8 :: نويسنده : مهربونی
آدمک آخر دنیاست بخند ![]()
سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:, :: 17:44 :: نويسنده : مهربونی
یلان پتی اف، کارمند دبیرخانهی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق میگرفت و جیبش پر میشد، شروع میکرد به حرف زدن ... سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود. سیگار برگ میکشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش... روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل میشدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ میکشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم. کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگیاش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟ متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟ همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!!
. . تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟ ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جملهای را گفت. جملهای را گفت که مسیر زندگیام را به کلی عوض کرد.
دقیقه از خوشبختی است كه دیگر به تو باز نمیگردد
بخند، و هیچ چیزی كه باعث خنده ات میگردد را رد نكن. ![]()
سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:, :: 13:52 :: نويسنده : مهربونی
سلام داداشی همین الان مامان بهت زنگ زد هرکاری کردم که چند کلمه باهات حرف بزنم نشد صداتو که شنیدم از خوشحالی فقط داشتم گریه میکردم وبا اشاره به مامان گفتم بهت بگه رفتم بیرون............... پرسیدی آبجی کوچیکه کجاست چطوره؟خوبم عزیزم قربون اون دل مهربونت برم توکه خوب باشی منم خوبم. کلی حرف داشتم که بهت بزنم ولی نتونستم..
بهترین داداش دنیا خیلی دوست دارم. ![]()
سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:, :: 2:41 :: نويسنده : مهربونی
قرآن ! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند می شود همه از هم می پرسند " چه کس مرده است؟ "
![]()
![]() |