...حرف دل
مي خواهم بنويسم...اما چه چیز را نمیدانم!!!
درباره وبلاگ


یه وقتایی خودمو بغل میکنم و میگم!!! غصه نخور دیووونه...من که باهاتم



آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 13
بازدید ماه : 196
بازدید کل : 2670
تعداد مطالب : 69
تعداد نظرات : 74
تعداد آنلاین : 1


نويسندگان
مهربونی

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:, :: 1:21 :: نويسنده : مهربونی

 

وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز و دویدن که آموختی ، پرواز رابیاموز

 راه رفتن بیاموز ، زیرا راههایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند .

دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی ، دیر


 

و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی ، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی .

من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت .

بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند .

پلنگان ، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند .

پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند...

 زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند .

اما سنگی که درد سکون را کشیده بود ، رفتن را می شناخت .

کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود ، دویدن را می فهمید .

و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست

آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت .


وقتی داری در دریای زندگی سفر میکنی ... از طوفان ها و امواج نترس

بگذار تا از تو بگذرند ...

تو فقط به سفرت ادامه بده و استقامت داشته باش

همیشه به خاطر داشته باش ... دریای آرام ناخدای با تجربه و ماهرنمی سازد.

جایی در قلب هر انسان وجود دارد که در آن افکار تبدیل به آرزو میشوند و آرزوها به اهداف بدل می گردند .

جایی که در آن هر غیر ممکنی ؛ ممکن می شودتنها اگر به هدف هایمان ایمان داشته باشیم .

چند چیز هست که برای یک زندگی شاد و موفق به آن نیاز داریم

..اعتقادات

..اهداف و آرزوها

..عشق

..خانواده و دوستان

 و از همه مهم تر اعتماد به نفس


خودت را باور داشته باش

 
یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, :: 1:46 :: نويسنده : مهربونی

 

یک نفر دهان خاطره ها را ببندد...

نمیخواهم بشنوم...

عذابم میدهند...

------------------------------------------------------------------

گاه جلوی آیینه می ایستم...

خودم را درآن میبینم...

دست روی شانه هایش میگذارم...

ومیگویم...

چه تحملی دارد دلت...؟؟؟

-------------------------------------------------------------------

دلم از نبودنت پر است

آنقدر که اضافه اش از چشمانم میچکد.

 
یک شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, :: 23:8 :: نويسنده : مهربونی

یک دنیا حرف برای گفتن دارم

یکی میگفت:حرفها سه دسته اند...

دسته اول:گفتنی ها

دسته دوم:نوشتنی ها

دسته سوم:قورت دادنی ها وخوردنی هاو دم برنیاوردنی ها

دوتای اولی سبکت میکنند و سومی سنگینت....

حرفهای من از نوع دسته سوم هستن حرفهایی که نه میشه گفت نه میشه نوشت.

حرفها وخاطره هایی که وقتی یادشون می افتم تمام تنم میسوزه ولی به خاطر خونوادم به روی خودم نمیارم و میخندم از همون خنده هایی که از هزارتا گریه بدتره.

 

 
پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 12:45 :: نويسنده : مهربونی

 

عبرت چه واژه زیبا اما غریبی است...
شنیدم آنانکه از گذشته خود عبرت نمی گیرند
چاره ای جز تکرار آن ندارند
و آنجا بود که فهمیدم
چرا زندگی ما تکراری است
 
پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 1:33 :: نويسنده : مهربونی

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد و آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.
یک ماه بعد مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی دانم چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه ای قرار داده تکان نخورده است ؟
این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار کاری کنند که شاهین پرواز کند اما هیچکدام نتوانستند. روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هرکس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد. صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است. پادشاه دستور داد تا معجزه گر شاهین را نزد او بیاورند.
درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد. پادشاه پرسید : تو شاهین را به پرواز درآوردی ؟ چگونه این کار را کردی ؟ شاید جادوگر هستی ؟
کشاورز گفت :
سرورم ، کار ساده ای بود ، من فقط شاخه ای را که شاهین روی آن نشسته بود بریدم و شاهین از روی غریزه شروع به پرواز کرد.
“گاهی از دست دادن تکیه گاهها باعث ایجاد تکاپو و حرکت میشود”

 
پنج شنبه 25 بهمن 1391برچسب:, :: 23:23 :: نويسنده : مهربونی

ماجرای گرفتن کارت اهدا عضو من...

دو سه سال پیش وقتی تازه با موضوع اهدا عضو آشنا شده بودم از سر کنجکاوی تو اینترنت دنبال مطالبی در این مورد میگشتم که به طور اتفاقی وارد سایت اهدا شدم وبعد از زیرورو کردن کامل سایت فرم ثبت نام رو پر کردم و در مورد این قضیه با هیشکی هیچ حرفی نزدم و منتظر شدم تا از طریق پست کارت به دستم برسه تو این مدت پامو از خونه بیرون نمیذاشتم که خودم کارت رو تحویل بگیرم...2ماه گذشت و من همچنان منتظر بودم...

اصولا بنده آدم بسیار بدشانسی هستم ... وقتی کارت به اداره پست شهرمون میرسه مامور پست با دیدن آدرس منزلمون با بابای من آشنا درمیاد و پاکت حاوی کارت رو میبره اداره بابام و همونجا به جای اینکه بیاره بده خونه میده به بابام

بابای ماهم روی پاکت  که نوشته بود دوست گرامی خانم.................. توجهی نمیکنه و پاکت رو باز میکنه و میبینه از واحد فراهم اوری اعضای پیوند بیمارستان مسیح دانشوری یه برگه کاغذ ویه کارت که مشخصات من رو روش نوشتن تو پاکت هستش.

بعد ساعت اداری وقتی میاد خونه ازم میپرسه تو از اینترنت چیزی سفارش دادی؟منم که از همه جا بی خبر گفتم نه گفت مطمئنی یه کم فکر کردم و یادم اومد گفتم اره یه کارت...

زل زد توچشامو گفت از این به بعد پشت گوشتو دیدی اینترنت رو هم میبینی

هیچی نگفتم و بابام هم که باهام حرف نمیزد به شدت عصبانی و ناراحت بود شب شد و وقتی همه خوابیدن یواشکی رفتم و از جیبش برداشتم وای اونقدر ذوق داشتم که نگو ولی دلهره فردا رو داشتم...فرداش دوباره وقتی بابام از سرکار اومد با عصبانیت ازم پرسید تو کارت رو از جیبم برداشتی منم سرمو انداختم پایین وگفتم آره پرسیدچرا گفتم خوب مال من بود.دیگه هیچی نگفت یه هفته باهام قهربود ولی وقتی دید دیگه کار از کار گذشته ومن عین خیالمم نیست دوباره شد همون بابای مهربون.

تاریخ دریافت کارت89/06/17

چندوقت پیش فهمیدم کسایی که کارت اهدا عضو دارن اگه روزی خودشون نیاز به اعضا داشته باشن تو الویت قرار میگیرن...

لینک سایت اهدا عضو تو وبلاگم هست خواستین یه سر بزنین و درخواست کارت بکنین

 
سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:, :: 1:14 :: نويسنده : مهربونی

كشاورزي الاغ پيري داشت كه يك روز اتفاقي به درون يك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعي كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بيرون بياورد.

پس براي اين‌ كه حيوان بيچاره زياد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصميم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بميرد و مرگ تدريجي او باعث عذابش نشود.
مردم با سطل روي سر الاغ خاك مي‌ريختند، اما الاغ هربار خاك‌هاي روي بدنش را مي‌تكاند و زير پايش مي‌ريخت و وقتي خاك زير پايش بالا مي‌آمد، سعي مي‌كرد روي خاك‌ها بايستد.
روستايي‌ها همين‌طور به زنده به گور كردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همين‌طور به بالا آمدن ادامه داد تا اين‌ كه به لبه چاه رسيد و در حيرت كشاورز و روستاييان از چاه بيرون آمد.
مشكلات مانند تلي از خاك بر سر ما مي‌ريزند و ما همواره 2 انتخاب داريم؛ اول اين ‌كه اجازه بدهيم مشكلات ما را زنده به گور كنند و دوم اين ‌كه از مشكلات سكويي بسازيم براي صعود!
 

 
جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 21:29 :: نويسنده : مهربونی

 

دلم مثل دیواری می مونه که هنوز ایستاده ، با آجرهایی که تک تکشون شِکَستَن …

 

 

امروز میخواستم بهت بگم به خاطر اتفاقات تکراری زیاد خودتو ناراحت نکن

میخواستم بگم سهراب سپهری تو چشن تولد یه سالگی فرزندش بهش گفت:

عزیزم یک بهار.یک تابستان.یک پاییز.ویک زمستان رو دیدی زین پس همه چیز تکراریست

میخواستم بهت بگم غصه نخور واز نوشروع کن

ولی...

امروز خودم ازشنیدن یکسری حرفهای تکراری داغون شدم...خرد شدم

ودوباره خاطرات بد گذشته واسم تکرار شد

خاطراتی که کم کم داشتم فراموششون میکردم 

خدا کم التماست کردم

اخه تاکی........؟؟؟

 
پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:, :: 1:23 :: نويسنده : مهربونی

به خاطر بسپاریم که همراهی خدا با انسان مثل نفس کشیدن است...

آرام

بیصدا

همیشگی

 
سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:, :: 1:9 :: نويسنده : مهربونی

می نشستم و زانوهایم را بغل می گرفتم
و می گفتم:چقدر همه چیز دردناک است
چرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنیایم
می نشستم و می گفتم : زندگیم بوی ملالت می دهد و تکرار

می نشستم و می گفتم:خوشبختی تنها یک دروغ قدیمی است
می نشستم و به خاطر تنگی کفشهایم جایی نمیرفتم
قدم از قدم بر نمیداشتم .. می گفتم و می گفتم

......... پارسایی از کنارم رد شد
عجب ! پارسا پا برهنه بود و کفشی بر پا نداشت
مرا که دید لبخندی زد و گفت: خوشبختی دروغ نیست
اما شاید تو خوشبخت نشوی زیرا خوشبختی خطر کردن است
و زیباترین خطر..... از دست دادن

تا تو به این کفش های تنگ آویخته ای ....برایت دنیا کوچک است و زندگی ملال آور
جرات کن و کفش تازه به پا کن.شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده ای

رو به پارسا کردم ، پوزخندی زدم و گفتم
اگر راست می گویی پس خودت چرا کفش تازه به پا نمی کنی تا پا برهنه نباشی؟

پارسا فروتنانه خندید و پاسخ داد :من مسافرم و تاوان هر سفرم کفشی بود
که هر بار که از سفر برگشتم تنگ شده بود و
پس هر بار دانستم که قدری بزرگتر شده ام

هزاران جاده را پیمودم و هزارها پای افزار را دور انداختم
تا فهمیدم بزرگ شدن بهایی دارد که باید آن را پرداخت

حالا دیگر هیچ کفشی اندازه ی من نیست

وسعت زندگی هرکس به اندازه ی وسعت اندیشه ی اوست

واما جریان امروز...

از وقتی درسمو تموم کردم ونتونستم برم دانشگاه به هر دری زدم که خودمو سرگرم کنم ولی نشد که نشد وقتی یه کاری رو شروع میکردم بعد یه مدت واسم تکراری میشد ...از خودم و کارام و روزای تکراری خسته شده بودم به روی خودم نمیاوردم و همیشه نقش یه دختر شاد وپرانرزی رو بازی میکردم ولی از تو داغون بودم تا اینکه تصمیم گرفتم دوباره یه کار تازه ای رو شروع کنم جز آرایشگری چیز دیگه ای به ذهنم نرسید رفتم اموزشگاه ثبت نام کردم و نزدیک دو ماه از شروع کلاسام میگذره وچند وقتیه دارم میرم ارایشگاه نزدیک خونمون که چیزایی که تو اموزشگاه یاد میگیرم اونجا تمرین کنم...دو روز پیش ارایشگر بهم گفت فردا چندتا شینیون و ارایش داریم و تو شینیون مشتریها رو انجام بده..........

بهش گفتم نمیتونم اخه هنوز شنیون بهم یاد ندادن ....... گفت میتونی و هرچی بهش میگفتم قبول نمیکرد و میگفت نترس میتونی ..........و

رفتم ارایشگاه و مشتریها اومدن و من از ترس داشتم میمردم وباخودم میگفتم اگه نتونم ...اگه بد بشه...اگه مشتری خوشش نیومد چی...

ارایشگر با اشاره بهم گفت که کارمو شروع کنم دستام میلرزید ولی شروع کردم ... تونستم... خوب شد...مشتری هم خوشش اومد.

ارایشگری که پیشش کار میکنم خیلی بهم امید و انزی میده.خیلی خوب و مهربونه

 
دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:, :: 13:14 :: نويسنده : مهربونی

“اگه نتونم” مال وقتیه که راه دیگه ای هم باشه …
وقتی هیچ راهی نیست فقط باید بگی “می تونم” !

 

فردا قراره یه کاری رو شروع کنم  واسم دعا کنید که از پسش بربیام

اگه فرداشب اومدم که جریان رو میگم ولی اگه نیومدم بدونیدخرابکاری کردم...