...حرف دل
مي خواهم بنويسم...اما چه چیز را نمیدانم!!!
درباره وبلاگ


یه وقتایی خودمو بغل میکنم و میگم!!! غصه نخور دیووونه...من که باهاتم



آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 69
تعداد نظرات : 74
تعداد آنلاین : 1


نويسندگان
مهربونی

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 14 خرداد 1392برچسب:, :: 1:53 :: نويسنده : مهربونی

این آخرین پست من تو این وبلاگ هستش دیگه مطالب جدیدی تو این وبلاگ گذاشته نمیشه البته حذف هم نمیشه میمونه...چون خاطرات خوبی ازش دارم و اینکه اولین تجربه من از وبلاگ نویسی بود...

از همه عزیزانی که لطف کردن وتواین مدت بهم سرزدن و واسم کامنت گذاشتن بی نهایت ممنونم.

 

 

 
یک شنبه 25 فروردين 1392برچسب:, :: 2:34 :: نويسنده : مهربونی

 

زن جماعت را چه به بیرون رفتن در ایران

 

 

 

مسافر کناری مدام خودش را رویم می اندازد، دستش را در جیبش می کند و در می آورد، من به شیشه چسبیده ام اما هر قدر جمع تر می شوم او گشادتر می شود. موقع پیاده شدن تمام عضلات بدنم از بس منقبض مانده اند درد می کنند...

 

تقصیر خودم بود باید جلو می نشستم.

 

 

مسافر صندلی پشت زانوهایش را در ستون فقراتم فرو می کند، یادم هست موقع سوار شدن قد چندانی هم نداشت، باید با یک چیزی محکم بکوبم توی سرش، چیزی دم دستم نیست ،آدم وقیح حالا دستش را از کنار صندلی به سمت من می آورد...

 

تقصیر خودم بود باید با اتوبوس می آمدم.

 

 

 

اتوبوس پر است ایستاده ام و دستم روی میله هاست، اتوبوس زیاد هم شلوغ نیست و چشمان او هم نابینا به نظر نمی رسد ولی دستش را درست در 10 سانت از 100 سانت میله ای که من دستم را گذاشته ام می گذارد. با خودم می گویم ”چه تصادفی” و دستم را جابه جا می کنم اما تصادف مدام در طول میله اتفاق می افتد...

 

تقصیر خودم است باید این دو قدم راه را پیاده می آمدم.

 

 

 

پیاده رو آنقدر ها هم باریک نیست اما دوست دارد از منتها علیه سمت من عبور کند، به اندازه 8 نفر کنارش جا هست ولی با هم برخورد خواهیم کرد. کسی که باید جایش عوض کند، بایستد، جا خالی بدهد، راه بدهد و من هستم...

 

تقصیر خودم است باید با آژانس می آمدم.

 

 

 

راننده آژانس مدام از آینه نگام می کند و لبخند می زند. سرم را باید تا انتهای مسیر به زاویه 180 درجه به سمت شیشه بگیرم. مدام حرف میزند و از توی آینه منتظر جواب است. خودم را به نشنیدن می زنم. موقع پیاده شدن بس که گردنم را چرخانده ام دیگر صاف نمی شود. چشمانش به نظر سالم می آید اما بقیه پول را که می خواهد بدهد به جای اینکه در دستم بگذارد از آرنجم شروع می کند، البته من باید حواسم می بود و دستم را با دستش تنظیم می کردم.

 

تقصیر خودم است باید با ماشین شخصی می آمدم.

 

 

 

راننده پشتی تا می بیند خانم هستم دستش را روی بوق می گذارد، راه می دهم. نزدیک شیشه ماشین می ایستد نیشش باز است و دندانهای زردش از لبان سیاهش بیرون زده است. “خانم ماشین لباسشوئی نیست ها”. مسافرهای توی ماشین همه نیششان باز می شود. تا برسم هزار بار هزار تا حرف جدید می شنوم و مدام باید مواظب ماشینهایی که فرمانهایشان را به سمت من می چرخانند باشم. موقع رسیدن خسته هستم، اعصابم به کلی به هم ریخته است.

 

تقصیر خودم است زن جماعت را چه به بیرون رفتن در ایران!!!

 
پنج شنبه 21 فروردين 1392برچسب:, :: 23:57 :: نويسنده : مهربونی

دل من دل قشنگم چرا اینقدر بامن لجبازی میکنی؟؟؟

دوباره شروع شد؟؟؟

بی حس و حال بودن

بی خود و بی جهت دلتنگ شدن

گریه کردن های بی بهانه

کاش لااقل میدونستم دلم واسه کی واسه چی تنگ میشه؟؟؟

کاش میدونستم چشمام به خاطر چی به خاطر کی بارونی میشه؟؟؟

کاش میدونستم دلم چی میخواد حرف حسابش چیه؟؟؟

شدم یه آدم بی انگیزه...خودمم نمیدونم چی میخوام؟؟؟

نمیدونم شاید...شاید دلم واسه داداشم تنگ شده...آخه دیروز باهاش حرف زدم...گاهی وقتا از اینهمه دوست داشتن بدم میاد ولی بعدا پشیمون میشم چون واقعا عاشقشم واز دوست داشتنش خسته نمیشم.

خدا کجای راه رو اشتباه رفتیم که اینجوری باید ازهم دور باشیم...خداجون خدای مهربانم مراقبش باش.

چند وقت پیش محمدم بهم اس داد همین که اسمشو میبینم بدون اینکه متنو بخونم کلی ذوق میکنم جوری که همه از قیافه ام متوجه میشن کی واسم پیام داده...بعد داداش کوچیکم به خانمش گفت این(یعنی من)محمد رو بیشتر ازهمه دوست داره ومحمد هم بیشتر از ما به این محبت میکنه و دوسش داره.خوب حسودیشون میشه دیگه...چون بعضی وقتا جوری دلتنگش میشم و گریه میکنم که بدون آرامبخش محاله آروم بشم.قربونش برم الهی

خدا جون حواست بهش باشه مراقبش باش.

 
دو شنبه 19 فروردين 1392برچسب:, :: 16:44 :: نويسنده : مهربونی

 

امسال اتفاقهای خیلی خوبی واسم افتاد...

خسته وبیحال داشتم از سرکار میاومدم  مامانم دم دروایساده بود تا منو دید گفت مزده گانی بده گفتم واسه چی؟چی شده؟گفت داداشت اومده... وای منو میگی از سر کوچه تا دم در ورودی خونه رو دویدم که مامانم گفت خونه نیست رفت بیرون الان برمیگرده...منتظر شدم که بیاد...وقتی اومد دویدم و به خاطر اینکه چند ماه ندیده بودمش سفت بغلش کردم و فقط میبوسیدمش...این اولین و بهترین اتفاق برام بود چون من داداش بزرگمو خیلی خیلی دوسش دارم.

دومین اتفاق خوب اومدن عمو و زن عمو و دخترعموی نازنینم بود البته نگفته بودن که میان واسه همین وقتی در رو باز کردیم و دیدیمشون از خوشحالی نمیدونستیم چیکار کنیم.

سومین اتفاق خوب ازدواج برادرم با دختر مورد علاقه اش بود.

خدایا شکر...به خاطر همه این اتفاقهای خوب ازت ممنونم...

 
یک شنبه 18 فروردين 1392برچسب:, :: 21:14 :: نويسنده : مهربونی


بهشت همین جاست ، لازم نیست راه خود را دور کنی
بهشت یعنی کمک کردن به دیگران پس قدمی در جهت شادی دیگران برداریم
حتی با یک لبخند
یک سلام گرم
یک تماس
یک پیام
یک دلداری
یک دعا

 
سه شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 23:59 :: نويسنده : مهربونی

 

 

یادش بخیر ، حس شادی خیلی خاص روزهای تعطیل قبل سال تحویل !
.
.
یادش بخیر ، خرید تجهیزات چارشنبه سوری از ۲ماه قبل و قایم کردنشون توی سوراخ سمبه های خونه !
.
.
یادش بخیر ، ذوق و شوق لباس و کفش نو و پروو کردن هر روز اونا جلوی پدر و مادر !
.
.
یادش بخیر ، تنگ ماهی خاک خورده روی طاقچه !
.
.
یادش بخیر ، فرش های آویزون شده از لبه پشت بوم و خونمون که انگار بهش پاتک زدن !
.
.
یادش بخیر ، شیشه و روزنامه و چهارپایه بازی !
.
.
یادش بخیر  پاک کردن تار عنکبوت های کنج سقف !
.
.
یادش بخیر ، پدرم و پاکت های مخصوص آجیل !
.
.
یادش بخیر ، التماس خریدن ماهی سه دم و چهار دم و شمارش هر روز اونا و ترس از اینکه نکنه مرده باشن !
.
.
یادش بخیر ، بوی سقف تازه رنگ خورده آشپزخونه !

.
.
یادش بخیر ، حس هیجان اینکه وقت واسه کارایی که باید انجام بدیم خیلی کمه !
.
.
یادش بخیر ، سبزه های تازه جوونه زده و فکر اینکه کووووو تا این زرد بشه ؟
.
.
یادش بخیر ، قول و قرار با بچه های کلاس واسه مدرسه نرفتن و اون دلهره خاص از اینکه نکنه همه رفته باشن !!!
.
.
یادش بخیر ، بوی خوب پیک شادی که دست نخورده تا سیزده بدر توی کیفمون میموند !
.
.
یادش بخیر ، لگن ماهی قرمز توی یخچال !
.
.
یادش بخیر ، شروع عید و دعا واسه اینکه دیرتر تموم بشه !
.
.
یادش بخیر ، چرتکه انداختن عیدی هایی که قراره از فک و فامیل بگیریم !
.
.
یادش بخیر ، عشق و حال تعطیلات از یه طرف و ترس و اضطراب مدرسه از یه طرف !
.
.
یادش بخیر ، پیکان و سفر عید و باربند طناب پیچ شده ماشین !
.
.
یادش بخیر ، سرمای خاص صبح های بهار و صدای گنجشک و جوونه های کوچیک درخت خرمالو !
.
.
یادش بخیر ، اشباع شدن از خوراکی های عید و زده شدن از هرچی آجیل و شیرینیه !
.
.
یادش بخیر ، شروع شمارش معکوس برای روزهای باقی مونده از عید !
.
.
یادش بخیر ، سیزده بدر : آتیش بازی و غذای روی پیک نیک و نوشابه شیشه ای و تاب بازی و لحظه تلخ تموم شدنش و برگشتن به خونه با کلی خستگی و ناامیدی !
.
.
یادش بخیر ، غم عجیب عصر سیزده بدر و تنها فکرمون : پیک شادیمو حل نکردم !
.
.
یادش بخیر ، عصر سیزده بدر و آرزوی اینکه ای کاش امروز ۲۹اسفند بود ولی … یه بغض تلخ !
.
.
یادش بخیر ، کوچه خلوت و سبزه پلاسیده شده توی جوب !
.
.
یادش بخیر ، صبح ۱۴فروردین و دلدرد گرفتن الکی واسه نرفتن به مدرسه !

واقعا یادش بخیر...خودم وقتی این متنو خوندم دلم گرفت...همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه ما بزرگ شدیم!!!

 
سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, :: 13:44 :: نويسنده : مهربونی

به سلامتی اون حس هایی که نمیشه به اشتراک گذاشت مگر با خدا …
.
.
به سلامتی کسی که دیگه بهش زنگ نمیزنیم اما اگه بفهمیم خطش خاموشه دق می کنیم !
.
.
به سلامتی کسی که اگه همه باشن و اون نباشه انگاری هیچکس نیست …
.
.
به سلامتی اونایی که خیانت رفیقو دیدن اما آخرین برگ رفاقتو نچیدن !
.
.
گفت : بزن به سلامتی پت و مت !
گفتم : حتما به خاطره اینکه خنده دار بودن ؟
گفت : نه ، به این خاطر که تا تهش با هم بودن !
.
.
به سلامتی اون پیرمردی که وقتی‌ ازش پرسیدن عشق چیست گفت همونی که منو پیر کرد !
.
.
به سلامتی چشمی که چشم ما رو روی همه چشما بست !
.
.
به سلامتیِ اونی که وقتی بودیم باهامون حال کرد ، اگه نبودیم ازمون یاد کرد !
اونی که اگه بودیم دعامون کرد ، اگه نبودیم آرزومون کرد !
اونی که وقتی بودیم خندید ، اونی که وقتی نبودیم نالید !
سلامتیِ اونی که هرچند دلخور بود ولی واس دلخوشیِ ما خندید …
.
.
به ﺳﻼﻣﺘﯽ خیاطی که نمیدونه دلِ تنگشو کجا ببره !

.
.
به سلامتی اونایی که طبیب دلهای دردمندن ولی خودشون دنیای دردن …
.
.
به سلامتی کسی که وقتی دل بست ، تا آخرش درو روی همه بست !
.
.
به سلامتی اونایی که به ظاهر آرومن ولی توی دلشون سونامیه !
.
.
به سلامتیِ اونی که اومد تنهایی هاشو باهام تقسیم کنه اما اونقدر بخشنده بود که سهمشو گذاشت و رفت !
.
.
به سلامتی اونی که تا آخر عمر از قلبت بیرون نمیره ولی مجبوری از زندگیت بندازیش بیرون !
.
.
به ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻟﺐ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺪﺕ ﻫﺎﺳﺖ واقعی ﻧﻤﯽ خندن !
.
.
به سلامتی اونی که تیکه میندازه تا بچه ها بخندن اما تا آخر کلاس باید دم در وایسه !

.
.
از یه روزی به بعد ، چشمات به چروک های پیشونی پدرت حساس میشه !
به سلامتی پدر …
.
.
به سلامتی اونایی که هیچی ازت توقع ندارن جز دیدن لبخندت ؛ اونایی کمبود محبت ندارن ؛ دوستت دارن از ته دل …
.
.
به سلامتی اونایی که خودشون ثابت کردن “لیاقت” ما رو ندارن !
.
.
آن را که بتوان با اراده فراموش کرد هرگز در یاد نبوده است !
به سلامتی اونای که هیچوقت از یاد نمیرن …
.
.
به سلامتی اونی که میتونه منو بخندونه وقتی نمی خوام حتی لبخند بزنم !
.
.
به سلامتی دختری که یه لحظه قدم زدن با عشقشو با هیچ ماشین مدل بالایی عوض نمیکنه …
.
.
به ﺳﻼﻣﺘﯽ کسی که کوک میکند گیتار نه … زندگی را با غم …
.
.
بیست طبقه لاف بزرگی است برای مردن ؛ کافی است ازایوان یک خاطره پایین بپری …
به سلامتی خاطرات !
.
.
به سلامتی خودمون که خوبیم ولی بعضیا فکر میکنن خوبی از خودشونه !
.
.
به سلامتی اونایی که ما رو فقط واسه خودمون میخوان نه واسه اونچه که خودشون از ما میخوان !
.
.
به ﺳﻼﻣﺘﯽ اوناییکه ﮐﻪ ﻫﺮﮐﯽ اونارو ﺩﯾﺪ ﮔﻔﺖ “ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺭﺵ ﺷﻠﻮﻏﻪ” ﻭﻟﯽ ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺩشون میدونن ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺗﻨﻬﺎن

.

به سلامتی ایرانسل که به آدم میفهمونه که:
قبول کردن بعضی پیشنهادها فقط از اعتبار آدم کم میکنه!

 
دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:, :: 1:21 :: نويسنده : مهربونی

 

وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز و دویدن که آموختی ، پرواز رابیاموز

 راه رفتن بیاموز ، زیرا راههایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند .

دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی ، دیر


 

و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی ، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی .

من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت .

بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند .

پلنگان ، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند .

پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند...

 زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند .

اما سنگی که درد سکون را کشیده بود ، رفتن را می شناخت .

کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود ، دویدن را می فهمید .

و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست

آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت .


وقتی داری در دریای زندگی سفر میکنی ... از طوفان ها و امواج نترس

بگذار تا از تو بگذرند ...

تو فقط به سفرت ادامه بده و استقامت داشته باش

همیشه به خاطر داشته باش ... دریای آرام ناخدای با تجربه و ماهرنمی سازد.

جایی در قلب هر انسان وجود دارد که در آن افکار تبدیل به آرزو میشوند و آرزوها به اهداف بدل می گردند .

جایی که در آن هر غیر ممکنی ؛ ممکن می شودتنها اگر به هدف هایمان ایمان داشته باشیم .

چند چیز هست که برای یک زندگی شاد و موفق به آن نیاز داریم

..اعتقادات

..اهداف و آرزوها

..عشق

..خانواده و دوستان

 و از همه مهم تر اعتماد به نفس


خودت را باور داشته باش

 
یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, :: 1:46 :: نويسنده : مهربونی

 

یک نفر دهان خاطره ها را ببندد...

نمیخواهم بشنوم...

عذابم میدهند...

------------------------------------------------------------------

گاه جلوی آیینه می ایستم...

خودم را درآن میبینم...

دست روی شانه هایش میگذارم...

ومیگویم...

چه تحملی دارد دلت...؟؟؟

-------------------------------------------------------------------

دلم از نبودنت پر است

آنقدر که اضافه اش از چشمانم میچکد.

 
یک شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, :: 23:8 :: نويسنده : مهربونی

یک دنیا حرف برای گفتن دارم

یکی میگفت:حرفها سه دسته اند...

دسته اول:گفتنی ها

دسته دوم:نوشتنی ها

دسته سوم:قورت دادنی ها وخوردنی هاو دم برنیاوردنی ها

دوتای اولی سبکت میکنند و سومی سنگینت....

حرفهای من از نوع دسته سوم هستن حرفهایی که نه میشه گفت نه میشه نوشت.

حرفها وخاطره هایی که وقتی یادشون می افتم تمام تنم میسوزه ولی به خاطر خونوادم به روی خودم نمیارم و میخندم از همون خنده هایی که از هزارتا گریه بدتره.

 

 
پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 12:45 :: نويسنده : مهربونی

 

عبرت چه واژه زیبا اما غریبی است...
شنیدم آنانکه از گذشته خود عبرت نمی گیرند
چاره ای جز تکرار آن ندارند
و آنجا بود که فهمیدم
چرا زندگی ما تکراری است
 
پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 1:33 :: نويسنده : مهربونی

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد و آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.
یک ماه بعد مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی دانم چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه ای قرار داده تکان نخورده است ؟
این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار کاری کنند که شاهین پرواز کند اما هیچکدام نتوانستند. روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هرکس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد. صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است. پادشاه دستور داد تا معجزه گر شاهین را نزد او بیاورند.
درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد. پادشاه پرسید : تو شاهین را به پرواز درآوردی ؟ چگونه این کار را کردی ؟ شاید جادوگر هستی ؟
کشاورز گفت :
سرورم ، کار ساده ای بود ، من فقط شاخه ای را که شاهین روی آن نشسته بود بریدم و شاهین از روی غریزه شروع به پرواز کرد.
“گاهی از دست دادن تکیه گاهها باعث ایجاد تکاپو و حرکت میشود”

 
پنج شنبه 25 بهمن 1391برچسب:, :: 23:23 :: نويسنده : مهربونی

ماجرای گرفتن کارت اهدا عضو من...

دو سه سال پیش وقتی تازه با موضوع اهدا عضو آشنا شده بودم از سر کنجکاوی تو اینترنت دنبال مطالبی در این مورد میگشتم که به طور اتفاقی وارد سایت اهدا شدم وبعد از زیرورو کردن کامل سایت فرم ثبت نام رو پر کردم و در مورد این قضیه با هیشکی هیچ حرفی نزدم و منتظر شدم تا از طریق پست کارت به دستم برسه تو این مدت پامو از خونه بیرون نمیذاشتم که خودم کارت رو تحویل بگیرم...2ماه گذشت و من همچنان منتظر بودم...

اصولا بنده آدم بسیار بدشانسی هستم ... وقتی کارت به اداره پست شهرمون میرسه مامور پست با دیدن آدرس منزلمون با بابای من آشنا درمیاد و پاکت حاوی کارت رو میبره اداره بابام و همونجا به جای اینکه بیاره بده خونه میده به بابام

بابای ماهم روی پاکت  که نوشته بود دوست گرامی خانم.................. توجهی نمیکنه و پاکت رو باز میکنه و میبینه از واحد فراهم اوری اعضای پیوند بیمارستان مسیح دانشوری یه برگه کاغذ ویه کارت که مشخصات من رو روش نوشتن تو پاکت هستش.

بعد ساعت اداری وقتی میاد خونه ازم میپرسه تو از اینترنت چیزی سفارش دادی؟منم که از همه جا بی خبر گفتم نه گفت مطمئنی یه کم فکر کردم و یادم اومد گفتم اره یه کارت...

زل زد توچشامو گفت از این به بعد پشت گوشتو دیدی اینترنت رو هم میبینی

هیچی نگفتم و بابام هم که باهام حرف نمیزد به شدت عصبانی و ناراحت بود شب شد و وقتی همه خوابیدن یواشکی رفتم و از جیبش برداشتم وای اونقدر ذوق داشتم که نگو ولی دلهره فردا رو داشتم...فرداش دوباره وقتی بابام از سرکار اومد با عصبانیت ازم پرسید تو کارت رو از جیبم برداشتی منم سرمو انداختم پایین وگفتم آره پرسیدچرا گفتم خوب مال من بود.دیگه هیچی نگفت یه هفته باهام قهربود ولی وقتی دید دیگه کار از کار گذشته ومن عین خیالمم نیست دوباره شد همون بابای مهربون.

تاریخ دریافت کارت89/06/17

چندوقت پیش فهمیدم کسایی که کارت اهدا عضو دارن اگه روزی خودشون نیاز به اعضا داشته باشن تو الویت قرار میگیرن...

لینک سایت اهدا عضو تو وبلاگم هست خواستین یه سر بزنین و درخواست کارت بکنین

 
سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:, :: 1:14 :: نويسنده : مهربونی

كشاورزي الاغ پيري داشت كه يك روز اتفاقي به درون يك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعي كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بيرون بياورد.

پس براي اين‌ كه حيوان بيچاره زياد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصميم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بميرد و مرگ تدريجي او باعث عذابش نشود.
مردم با سطل روي سر الاغ خاك مي‌ريختند، اما الاغ هربار خاك‌هاي روي بدنش را مي‌تكاند و زير پايش مي‌ريخت و وقتي خاك زير پايش بالا مي‌آمد، سعي مي‌كرد روي خاك‌ها بايستد.
روستايي‌ها همين‌طور به زنده به گور كردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همين‌طور به بالا آمدن ادامه داد تا اين‌ كه به لبه چاه رسيد و در حيرت كشاورز و روستاييان از چاه بيرون آمد.
مشكلات مانند تلي از خاك بر سر ما مي‌ريزند و ما همواره 2 انتخاب داريم؛ اول اين ‌كه اجازه بدهيم مشكلات ما را زنده به گور كنند و دوم اين ‌كه از مشكلات سكويي بسازيم براي صعود!
 

 
جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 21:29 :: نويسنده : مهربونی

 

دلم مثل دیواری می مونه که هنوز ایستاده ، با آجرهایی که تک تکشون شِکَستَن …

 

 

امروز میخواستم بهت بگم به خاطر اتفاقات تکراری زیاد خودتو ناراحت نکن

میخواستم بگم سهراب سپهری تو چشن تولد یه سالگی فرزندش بهش گفت:

عزیزم یک بهار.یک تابستان.یک پاییز.ویک زمستان رو دیدی زین پس همه چیز تکراریست

میخواستم بهت بگم غصه نخور واز نوشروع کن

ولی...

امروز خودم ازشنیدن یکسری حرفهای تکراری داغون شدم...خرد شدم

ودوباره خاطرات بد گذشته واسم تکرار شد

خاطراتی که کم کم داشتم فراموششون میکردم 

خدا کم التماست کردم

اخه تاکی........؟؟؟

 
پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:, :: 1:23 :: نويسنده : مهربونی

به خاطر بسپاریم که همراهی خدا با انسان مثل نفس کشیدن است...

آرام

بیصدا

همیشگی

 
سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:, :: 1:9 :: نويسنده : مهربونی

می نشستم و زانوهایم را بغل می گرفتم
و می گفتم:چقدر همه چیز دردناک است
چرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنیایم
می نشستم و می گفتم : زندگیم بوی ملالت می دهد و تکرار

می نشستم و می گفتم:خوشبختی تنها یک دروغ قدیمی است
می نشستم و به خاطر تنگی کفشهایم جایی نمیرفتم
قدم از قدم بر نمیداشتم .. می گفتم و می گفتم

......... پارسایی از کنارم رد شد
عجب ! پارسا پا برهنه بود و کفشی بر پا نداشت
مرا که دید لبخندی زد و گفت: خوشبختی دروغ نیست
اما شاید تو خوشبخت نشوی زیرا خوشبختی خطر کردن است
و زیباترین خطر..... از دست دادن

تا تو به این کفش های تنگ آویخته ای ....برایت دنیا کوچک است و زندگی ملال آور
جرات کن و کفش تازه به پا کن.شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده ای

رو به پارسا کردم ، پوزخندی زدم و گفتم
اگر راست می گویی پس خودت چرا کفش تازه به پا نمی کنی تا پا برهنه نباشی؟

پارسا فروتنانه خندید و پاسخ داد :من مسافرم و تاوان هر سفرم کفشی بود
که هر بار که از سفر برگشتم تنگ شده بود و
پس هر بار دانستم که قدری بزرگتر شده ام

هزاران جاده را پیمودم و هزارها پای افزار را دور انداختم
تا فهمیدم بزرگ شدن بهایی دارد که باید آن را پرداخت

حالا دیگر هیچ کفشی اندازه ی من نیست

وسعت زندگی هرکس به اندازه ی وسعت اندیشه ی اوست

واما جریان امروز...

از وقتی درسمو تموم کردم ونتونستم برم دانشگاه به هر دری زدم که خودمو سرگرم کنم ولی نشد که نشد وقتی یه کاری رو شروع میکردم بعد یه مدت واسم تکراری میشد ...از خودم و کارام و روزای تکراری خسته شده بودم به روی خودم نمیاوردم و همیشه نقش یه دختر شاد وپرانرزی رو بازی میکردم ولی از تو داغون بودم تا اینکه تصمیم گرفتم دوباره یه کار تازه ای رو شروع کنم جز آرایشگری چیز دیگه ای به ذهنم نرسید رفتم اموزشگاه ثبت نام کردم و نزدیک دو ماه از شروع کلاسام میگذره وچند وقتیه دارم میرم ارایشگاه نزدیک خونمون که چیزایی که تو اموزشگاه یاد میگیرم اونجا تمرین کنم...دو روز پیش ارایشگر بهم گفت فردا چندتا شینیون و ارایش داریم و تو شینیون مشتریها رو انجام بده..........

بهش گفتم نمیتونم اخه هنوز شنیون بهم یاد ندادن ....... گفت میتونی و هرچی بهش میگفتم قبول نمیکرد و میگفت نترس میتونی ..........و

رفتم ارایشگاه و مشتریها اومدن و من از ترس داشتم میمردم وباخودم میگفتم اگه نتونم ...اگه بد بشه...اگه مشتری خوشش نیومد چی...

ارایشگر با اشاره بهم گفت که کارمو شروع کنم دستام میلرزید ولی شروع کردم ... تونستم... خوب شد...مشتری هم خوشش اومد.

ارایشگری که پیشش کار میکنم خیلی بهم امید و انزی میده.خیلی خوب و مهربونه

 
دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:, :: 13:14 :: نويسنده : مهربونی

“اگه نتونم” مال وقتیه که راه دیگه ای هم باشه …
وقتی هیچ راهی نیست فقط باید بگی “می تونم” !

 

فردا قراره یه کاری رو شروع کنم  واسم دعا کنید که از پسش بربیام

اگه فرداشب اومدم که جریان رو میگم ولی اگه نیومدم بدونیدخرابکاری کردم...

 
پنج شنبه 6 دی 1391برچسب:, :: 23:30 :: نويسنده : مهربونی

روزي از روزها ، شبي از شبها

خواهم افتاد و خواهم مرد

اما مي خواهم هرچه بيشتر بروم

تا هرچه دورتر بيفتم

تا هر چه ديرتر بيفتم

هرچه ديرتر و دورتر بميرم

نمي خواهم حتي يک گام يا يک لحظه

پيش از آنکه مي توانستم برم و بمانم ،

افتاده باشم و جان داده باشم

خوب حالا منم میخوام برم...برم و به اون چیزی که دوس دارم برسم از جایی که الان هستم راضی نیستم تو این سالها اونجوری که باید مفید نبودم...میتونستم خیلی بهتر و بالاتر از اینایی که هستم باشم...آره میتونستم...

خیلی وقتا خیلی جاها خیلی کوتاهی کردم...

یه جاهایی به جای دویدن  درجا زدم...یه جاهایی به جای توکل خودخوری کردم و خودمو اذیت کردم...یه جاهایی به جای احترام  یه کوچولو فقط یه کوچولو بی احترامی کردم که نباید میکردم ...جاهایی که باید میخندیدم نخندیدم و بقیه رو هم ناراحت کردم ...یه جاهایی به جای شکر متاسفانه ناشکری کردم...یه جاهایی به جای تلاش غفلت کردم و فرصتها رو از دست دادم...و و و و..........خیلی کارهایی که باید میکردم ولی نکردم و کارایی که نباید میکردم و کردم و حرفهایی که نباید میزدم و زدم....و همه اینا و + خیلی از چیزای دیگه باعث شدن من از اینی که هستم از اینجایی که هستم ناراضی باشم.

ولی خوب همش بد نبودم ساعات خوب و مفیدی داشتم...مث وقتایی که باید سکوت میکردم و کردم و هیچ حرفی نزدم ...البته سکوتم همیشه یه معنی نداره...بعضی وقتا که درمورد چیزی اطلاعاتی ندارم سکوت میکنم...یا وقتایی که دلم خیلی میگیره بازم سکوت میکنم....یه وقتایی وقتی دلم واسه کسی که خیلی دوسش دارم و کنارم نیست تنگ میشه بازم سکوت میکنم و خودمو بغل میکنم چون نمیتونم در موردش با کسی حرف بزنم واین سکوت با چاشنی گریه همراهه جوری که احتمال داره گریه ام بند نیاد و خونوادم مجبور بشن ساعت 2 نصفه شب ببرنم بیمارستان و با قرص و آمپول آروم بشم......

و مفید بودم وقتی که هر یک از اعضای خونوادم نیاز به هم صحبت داشتن نیاز به درد دل کردن داشتن به نظر خودم تو اون وقتا هم مفید بود و کنارشون بودم یه وقتایی که دیگه درد دل کردنمون تمومی نداشت و تا خود صبح طول میکشید...که الان دوست ندارم اون نوع درد دل کردنا تکرار بشه اصلا دوست ندارم......

یا وقتی که تو دوراهی موندم و به نظر خودم بهترین انتخابم رو کردم....

یا وقتی که واسه خودمون یه پا آتش نشانی شدیم و اتیش رو خاموش کردم ولی دو دست داداشیم بد جوری سوخت...

ویا...........

خلاصه اینکه میخوام دوباره برم...برم و خودمو پیدا کنم خود واقعیم رو...نگین این دمدمی مزاجه و هر وقت دلش میخواد میره هروقت هم دلش میخواد بر میگرده و هی خدا حافظی میکنه و دوباره میاد....

 

 

 

 
دو شنبه 4 دی 1391برچسب:, :: 14:14 :: نويسنده : مهربونی

بعضی حرفا رو نمیشه گفت بایدخورد

 

بعضی حرفارونه میشه گفت نه میشه خورد

میمونه سردل

میشه بغض میشه سکوت میشه درد میشه همون وقتایی که 

خودتم نمیدونی چه مرگته

 
دو شنبه 4 دی 1391برچسب:, :: 1:0 :: نويسنده : مهربونی

 

بزن به سلامتی حرفهای دلت که به کسی نگفتی....

 

بزن به سلامتی اینکه کوه درد بودی ولی دم نزدی.....

بزن به سلامتی تنهایی هات ولی تنهایی رو دوست نداشتی...

بزن به سلامتی ارزوهایی که نتونستی لمسشون کنی........

بزن به سلامتی شبهایی که تو تنهاییهات گریه کردی ولی نمیدونستی برای چی....

بزن به سلامتی دوست و ادمهایی که از پشت خنجر زدن...

بزن به سلامتی اونی که به درد دل همه گوش میده اما معلوم نیست خودش کجا درد دل میکنه...

 
یک شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 23:48 :: نويسنده : مهربونی

 

کم سرمایه‌ ای نیست داشتن آدم‌هایی که حالت را بپرسند

 

از آن بهتر داشتنِ آدم‌هایی است که بتوانی

در جواب احوال‌ پرسی‌هایشان بگویی : "خوب نیستم . . . "

 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد