|
پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, :: 1:20 :: نويسنده : مهربونی
تازگیا حالم زیاد خوش نیست یعنی اصلا حالم خوش نیست به شدت احساس تنهایی میکنم...چرا هیچ دوستی ندارم؟ چرا دوستام یکی یکی بیخیالم شدن من که ... وای خیلی سخته...خیلی سخته هیچ دوستی نداشته باشی... دلخوشیم شده همین کامپیوتر که وقت و بی وقت میام سراغش و همش میخوام تنهاییم رو باهاش پر کنم وسرگرم بشم ولی نمیشه بیخیالش میشم و میرم ولی باز طاقت نمیارم و دوباره میام سراغش... هفته ای سه روزهم...روزی سه الی چهار ساعت میرم آموزشگاه که وقتی اونجام حال وحوصله گوش کردن به حرفهای مربی رو ندارم...مابقی روزها توخونه ام وهمش میخوابم یا پای تی وی هستم حوصله ام از خودم سر رفته...حیرون وسرگردون شدم...دلم از دستم خسته شده!!!!!! حتی حال وحوصله این وبلاگ رو هم ندارم...بعضی وقتا دلم میخواد همه چیزو سروبلاگم خالی کنم(حذفش کنم) ولی منصرف میشم چون بودنش خیلییییییییییییییییییییییییییی بهتر از نبودنشه. ![]()
یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, :: 16:38 :: نويسنده : مهربونی
من نمیدانم چرا سهراب گفت: ![]()
یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, :: 1:22 :: نويسنده : مهربونی
سلام منم آبجیت خوبی؟ مخواستم برم بخوابم ولی دلم یهو هواتو کرد...نمیدونم الان خوابیدی یا کنار دوستاتی؟ ولی داداش بدجور دلم گرفته...همه خوابیدن ومن دارم گریه میکنم و گریه و گریه. داداش... داداشم... داداش عزیزتر از جونم ...کاش میدونستی چقدر دوست دارم کاش میدونستی؟ خدا کجایی؟؟؟ همه خواهرا مث منن یا من فقط اینجوریم؟؟؟ عاشقتم اخوی...عاشقتم خدایا من جز دعا کاری از دستم برنمی آد...مرگ من مراقبش باش. داداش دلم گرفته دارم گریه میکنم...کاش الان پیشم بودی و آرومم میکردی. خدا سپردمش به خودت مراقبش باش. همه لحظه های پایانی پاییزیت پر از خش خش آرزوهای قشنگ................شب خوش داداشم ![]()
شنبه 25 آذر 1391برچسب:, :: 1:10 :: نويسنده : مهربونی
روزی شخص کنجکاوی، کنار مسافر غریبهای نشست و پرسید: کیستی؟ کجا میروی؟ چرا اینجایی؟
غریبه خندید و مثل گاهی اوقات که یک دوست با دوستی صحبت میکند، پاسخ داد: آیا من جای تو را گرفتهام؟ یا راهی را که تو میروی سد کردهام؟ و یا باعث تأخیر در امری خیر شدهام؟ آن شخص بعد از کمی فکر با تعجب پرسید: یعنی چه؟ غریبه کنارش ایستاد و با نگاهش به او لبخندی زد و گفت: دوست من کارهای من و راهی که من میروم مانعی برای تو نخواهد بود، زیرا هر کس در جاده خودش به دنیا پا نهاده است، او راهرو خودش است و راهبرش هم که معلوم و فناناپذیر است. اگر به راستی دوست داری بار گناهانت سبک و نامه اعمالت کم لغزش باشد، مردمان را برای گذران امورشان به حال خود بگذار و بگذر... چه بهتر است همین امروز باور کنی که در بارگاه عدل الهی خطای دیگران را بر گردن تو و نیت خیر تو را حسنۀ فرد دیگر نخواهند نوشت... بهتر است به هر چه گذشته، نیاندیشی و عزم کنی هم اینک بازجویی از دیگران را فراموش کرده و توشۀ سنگینتری از نالۀ مردمان برای فردایت تدارک نبینی... زندگی را با کلامت بر دوست سخت نگردان، پرسش از حالش را با کلامی کوتاه آغاز کن و با نیتی خیر تمام... هر چه که دیگران میبینند و آنچه به همراه دارند سهم الهی آنهاست. برکت الهی، رزقشان را تأمین کرده و چشمان نگران تو سهمشان را نمیستاند، همچنان که تو خود نیز روزی خوارِ این خوانِ کبریایی هستی. اگر به راستی دریابی... اگر به راستی آدم شادمان و آرامی دیدی، مطمئن باش که او به احوال خود بیش از چگونه گذراندن زندگی دیگران مشغول است. او نمیپرسد، تا تو خود به سخن درآیی. نمیبیند، نمیماند، تا تو خود محرمش کنی. سعی کن از دیوار سکوت کسی بالا نروی، بیگمان دری هم آن کنارتر هست، اگر بیشتر مهربان باشی تا کنجکاو، آن نیز به وقتش برایت گشوده خواهد شد. همۀ آنچه را که آزارت داده، ببخش و رهایشان کن، بگذار برای هرچه آرزومندی، خدا اجابتت کند. باور کن هر که به خدا پناه ببرد، او را کفایت کند و آنکه به جستجوی کسی باشد تا برایش خدایی کند به خواری میافتد... باید اینها را به صداقت میگفتم و من فقط دوستی هستم که حرفهایی به تو زده و گر نه راه، مال توست و میتوانی همانی باشی که بودی و آنچه را آزارت داده، باز ببینی و تکرار کنی... غریبه این ها را گفت و آماده سفر شد. ![]()
پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, :: 23:58 :: نويسنده : مهربونی
-ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺍﻭﻥ ﮐﺴﯿﻪ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﻧﯽ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺭﻭﯼ ﯾﻪ ﺳﮑﻮ -دیگر ازآن همه شیطنت وشلوغی خبری نیست اونقدر به خاطرضبدرهای جلوی اسمم چوب روزگار را خوردم که تبدیل شدم به ساکتترین شاگرد کلاس زندگی. -گاهی خلوت دوست را به هم بریز تا بداند تنها نیست...این مرام ماست که درخلوت دوست خانه ای داشته باشیم حتی به مساحت یک باد -بزرگترین حماقت آدمها در اینه که به کسی که باید لگد بزنن...لبخند میزنن!!! -گاهی وقتها چه ساده عروسک میشویم!نه لبخند میزنیم نه شکایت میکنیم...فقط سکوت میکنیم که کسی نداند در دلمان چه میگذرد. -شاید برایت عجیب باشد این همه آرامشم!خودمانی بگویم به آخر خط که برسی دیگر فقط نگاه میکنی... -پیش هیچ آدمی به خطایت اعتراف مکن آدمها جنبه ندارن...! زست خدایی برایت میگیرند. -خوب نگاه کن میبینی؟؟؟ این ویرانکده آثار باستانی نیست...منم... -گاهی دلم برای چوپان دروغگو خیلی میسوزد! بیچاره دوبار بیشتر دروغ نگفت انگشت نما شد...ولی ما هنوز صادق ترینیم. -همیشه تو دلت میگفتی:این مگه با چند نفر دوسته که همیشه آنلاینه؟این جمله همیشه یادت باشه:همیشه آنلاینترینها تنهاترینند. -هنوزم از بازی کلاغ پر میترسم...میترسم بگم رفاقت...آروم بگی پر.... -وقتی سر دعواها ومشکلات همش تو کوتاه میای کم کم اونقدر کوتاه میشی که بعضی ها فکر میکنن صندلی هستی وسوارت میشن و پایین هم نمیان. -
![]()
دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:, :: 1:29 :: نويسنده : مهربونی
به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب ، نخند ! به راننده ی چاق اتوبوس به رفتگری که در گرمای تیر ماه کلاه پشمی به سردارد به راننده ی آژانسی که چرت می زند ، به پلیسی که سر چهار راه با کلاه صورتش را باد می زند به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و در کوچه ها جار می زند به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان به زنی که با کیفی بر دوش به دستی نان دارد و به دستی چند کیسه میوه و سبزی به هول شدن همکلاسی ات پای تخته به مردی که در بانک از تو می خواهد برایش برگه ای را پر کنی به اشتباه لفظی بازیگر نمایشی و .............. نخند، نخند که دنیا ارزشش را ندارد ... بار می برند، بی خوابی می کشند کهنه می پوشند، جار می زنند سرما و گرما را تحمل مي كنند و گاهی خجالت هم می کشند ... خیلی ساده ... نخند دوست من ! هرگز به آدم ها نخند ... ![]()
یک شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 22:52 :: نويسنده : مهربونی
سلام سلام سلام دوباره اومدم وفعلا هستم تا... نمیدونم تا حالا این جمله رو شنیدین یا نه؟ از سن وسالت خجالت بکش......................نشنیدین؟؟؟ ولی تا دلتون بخواد من شنیدم مثلا موقعی که دلم میخوادعروسک بخرم یادارم سرسره بازی میکنم یا وقتیدارم با یه بچه سر یه پفک دعوا میکنم(بیشتر شوخیه تا دعوا) ویا مث یه دختربچه از سروکول بابام بالا میرم یا با داداشم اسم فامیل بازی میکنم اونم نه با کاغذ وخودکار همینجوری لفظی یا دلم آبنبات چوبی میخواد یا..... من همش 22سالمه کلا دوس دارم اینجوری باشم 20 سالش مال شما من با این 2 سال کلی خوشم. 20سال هماهنگ با سنم رفتار کردم. این دوسالی که کودک درونم بیدار شده کلی هیجان و شادی تو زندگیم به وجود اومده که این هیجان و شادی می ارزه که هرزگاهی این جمله رو بشنوم. از سن وسالت خجالت بکش.
![]()
![]() |