...حرف دل
مي خواهم بنويسم...اما چه چیز را نمیدانم!!!
درباره وبلاگ


یه وقتایی خودمو بغل میکنم و میگم!!! غصه نخور دیووونه...من که باهاتم



آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 19
بازدید ماه : 202
بازدید کل : 2676
تعداد مطالب : 69
تعداد نظرات : 74
تعداد آنلاین : 1


نويسندگان
مهربونی

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
یک شنبه 29 مهر 1391برچسب:, :: 23:49 :: نويسنده : مهربونی

 

اگر عشق نبود به کدامین بهانه ای می خندیدیم و می گریستیم؟ 

           

           کدام لحظه های ناب را اندیشه می کردیم؟ 

             

                            چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟ 

  

آری... 

 

بی گمان پیشتر از اینها مرده بودیم اگر عشق نبود ! 

 

« دکتر علی شریعتی »

 
جمعه 28 مهر 1391برچسب:, :: 2:4 :: نويسنده : مهربونی

 

دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم....

 کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من

 زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک

برگشت و دید کسی‌ نیست. کوروش گفت:اگر عاشق

 بودی پشت سرت را نگاه نمی‌کردی

 
جمعه 28 مهر 1391برچسب:, :: 1:57 :: نويسنده : مهربونی

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!

 
سه شنبه 25 مهر 1391برچسب:, :: 1:33 :: نويسنده : مهربونی

خدا قول نداده آسمون همیشه آبی باشه و باغ ها پوشیده از گل

 قول نداده زندگی همیشه به کامت باشه

خدا روزهای بی غصه و شادی های بدون غم و سلامت بدون درد رو هم قول نداده

 خدا ساحل بی طوفان، آفتاب بی بارون و خنده های همیشگی رو قول نداده

خدا جاده های آسون و هموار و سفرهای بی معطلی رو قول نداده 

  قول نداده کوه ها بدون صخره باشن و شیب نداشته باشن 

  رودخونه ها گل آلود و عمیق نباشن

ولی خدا رسیدن یه روز خوب رو قول داده

 پس توی ناملایمات زندگی هم شکر کن و فقط از خودش کمک بگیر

حتی اون وقتی هم که حس کردی به اون چیزی که می خواستی نرسیدی

خدا رو شکر کن. چون اون می خواد تو یه زمان مناسب تر  

غافلگیرت کنه و یه چیزی فراتر از خواسته الانت بهت بده.

 
دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:, :: 19:36 :: نويسنده : مهربونی

شهادت مظلومانه باب المراد جواد الائمه را به حضرت رضا علیه السلام و تمامی شیعیان و دوستداران آن حضرت تسلیت عرض می نمایم

 
یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:, :: 16:49 :: نويسنده : مهربونی

سلام داداشم خوبی؟خوشی؟

دوباره دلم برات تنگ شده خیلی هم تنگ شده.

امشب هم مثل هرشب دارم مثل یه دختر بچه گریه میکنم و واست دعا میکنم واسه خوشبختیت واسه اینکه به همه آرزوهات برسی  واسه اینکه روزگار بر وفق مرادت باشه.

هنوز اون دست خطط رو دارم که نوشتی:

روزگارم برخلاف آرزوهایم گذشت

 

دلم تنگ است برای گذشته ام

دلم تنگ است برای خندیدن

دلم تنگ است برای دیدنت برای بوسیدنت برای جبران کردن

دلم تنگ است برای خودم برای دوستانم دلم تنگ است

فدات بشم منم دلم برای تو تنگ است هر روز دلم برایت تنگ است.

خدا رو شکر که همه چی تموم شد خدارو شکر.

شب و روز هم خدارو شکر کنم بازم کمه.هرروز یه آیه الکرسی میخونم واسه سلامتیت.

عاشقتم داداشی مراقب خودت باش.

 

 
یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:, :: 1:27 :: نويسنده : مهربونی

روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملافه سفید تمیزی  که چهارطرفش زیر تشک بیمارستان جمع شده است ، قرار می گیرد و آدم هایی  که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند ، از کنارم عبور می کنند .

لحظه ای فرا خواهد رسید که دکتر می گوید مغز من از کار افتاده است و به هزاران دلیل زندگی ام رو به پایان است . در چنین  روزی تلاش نکنید به شکلی مصنوعی و با استفاده از دستگاه زندگی ام را به من باز گردانید .

این را بستر مرگ ننامید . بگذارید آن را بستر زندگی  بنامم و جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.

چشم هایم را به کسی بدهید که هرگز طلوع خورشید ، چهره  یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است .

قلبم را به کسی بدهید که درقلبش تنها خاطرات دردناک و آزار دهنده دارد .

خونم  را به نوجوانی بدهید که در تصادف اتومبیل نجات یافته است و کمکش کنید تا زنده بماند و نوه هایش را ببیند .

کلیه هایم را به کسی به کسی بدهید که زندگی اش به دستگاهی نیاز دارد که هر هفته خونش را تصفیه کند .

 استخوان ها ، عضلات ، سلولها و اعصابم را بردارید و به پاهای کودکی فلج پیوند بزنید .

اگر لازم  شد سلولهای مغزم را بردارید و بگذارید به رشد خود  ادامه دهد تا با آنها پسرک لالی بتواند با صدای بلند فریاد بزند و دختر ناشنوایی صدای باران روی شیشه اتاقش بشنود .

آنچه از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترش را به دست باد بسپارید تا گل بروید .

اگر قرار است چیزی از من دفن کنید ، بگذارید اشتاباهات ، ضعف ها و تعصباتم باشد. گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید . اگر گاهی دوست داشتید از من یاد کنید، عمل خیری انجام دهید یا به کسی که محتاج کمک تان است ، کلام محبت آمیزی بگویید .

اگر آنچه گفتم انجام دهید ، همیشه زنده خواهم ماند.

 
یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:, :: 1:34 :: نويسنده : مهربونی

خدايا

خطا از من است , ميدانم

از من که سالهاست گفته ام

" اياک نعبد "

اما به ديگران دلسپرده ام

از من که سالهاست گفته ام

" اياک نستعين "

اما به ديگران تکيه کرده ام ...

اما تو رهايم نکن ... !!

 

 
یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:, :: 1:20 :: نويسنده : مهربونی

بر جدار کلبه ام که زندگی است

با خط سیاه عشق

یادگارها کشیده اند

مردمان رهگذر

قلب تیر خورده

شمع واژگون

نقطه های ساکت پریده رنگ

بر حروف درهم جنون

حال تو ای رهگذر

که بار خستگی نهاده ای

به یادگار بنویس خطی ز دلتنگی

برای من که خسته ام

برای من که خسته ام

 

 
جمعه 21 مهر 1391برچسب:, :: 11:17 :: نويسنده : مهربونی

میخواهم بگویم ......
فقر همه جا سر میكشد .......
فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی هم نیست ......
فقر ، چیزی را " نداشتن " است ، ولی ، آن چیز پول نیست ..... طلا و غذا نیست .......
فقر ، همان گرد و خاكی است كه بر كتابهای فروش نرفتهء یك كتابفروشی می نشیند ......
فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌ كه روزنامه های برگشتی را خرد میكند ......
فقر ، كتیبهء سه هزار ساله ای است كه روی آن یادگاری نوشته اند .....
فقر ، پوست موزی است كه از پنجره یك اتومبیل به خیابان انداخته میشود .....
فقر ، همه جا سر میكشد ........
فقر ، شب را " بی غذا " سر كردن نیست ..
فقر ، روز را " بی اندیشه" سر كردن است      (دکتر علی شریعتی)

 
جمعه 21 مهر 1391برچسب:, :: 11:11 :: نويسنده : مهربونی

مردم اغلب بی انصاف‌ بی منطق و خودمحورند ولی آنان را ببخش.
اگر مهربان باشی تورا به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند ولی مهربان باش.
اگر موفق شوی دوستان دروغین و دشمنان حقیقی خواهی یافت ولی موفق باش.
اگر شریف و درستکار باشی فریبت می دهند ولی شریف و درستکار باش.
آنچه رادر طول سالیان سال بنا نهاده ای شاید یک شبه ویران کنند ولی سازنده باش.
اگر به شادمانی و آرامش دست یابی حسادت می کنند ولی شادمان باش.
نیکی های درونت را فراموش می کنند ولی نیکوکار باش.
بهترینهایت را به دنیا ببخش حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد
و در نهایت می بینی
هر آنچه هست میان تو و خداوند است نه میان تو و مردم!

 
جمعه 21 مهر 1391برچسب:, :: 2:37 :: نويسنده : مهربونی

زندگی را نخواهیم فهمید اگر...

ازهمه گلهای سرخ دنیا متنفر باشیم فقط چون در کودکی وقتی خواستیم گلسرخی را بچینیم خاری در دستمان فرو رفته است.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر...

دیگر آرزو کردن و رؤیا دیدن را از یاد ببریم و جرأت زندگی بهتر داشتن را لب تاقچه به فراموشی بسپاریم،فقط به این خاطر که در گذشته یک یا چند تا از آرزوهایمان اجابت نشدند.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر...

عزیزی را برای همیشه ترک کنیم فقط به این خاطر که در یک لحظه خطایی از او سر زد و حرکت اشتباهی انجام داد.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر...

دیگر درس و مشق را رها کنیم و به سراغ کتاب نرویم فقط چون در یک آزمون نمره خوبی به دست نیاوردیم و نتوانستیم یک سال قبول شویم.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر...

دست از تلاش و کوشش برداریم فقط به این دلیل که یک بار در زندگی سماجت و پیگیری ما بینتیجه ماند.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر...

همه دستهایی را که برای دوستی به سمت ما دراز میشوند، پس بزنیم فقط به این دلیل که یک روز، یک دوست غافل به ما خیانت کرد و از اعتماد ما سوء استفاده کرد.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر...

همه شانسها و فرصتهای طلایی همین الان را نادیده بگیریم فقط به این خاطر که در یک یا چند تا از فرصتهاموفق نبودهایم. 

فراموش نکنیم که بسیاری اوقات در زندگی وقتی به در بستهای میرسیم و صد کلید در دستمان است، هرگز نباید انتظار داشته باشیم که کلید در بسته همان کلید اول باشد. شاید مجبور باشیم صبر کنیم و همه صد کلید را امتحان کنیم تا یکی از آنها در را باز کند. گاهی اوقات کلید صدم کلیدی است که در را باز میکند و شرط رسیدن به این کلید امتحان کردن نود و نه کلید دیگر است.

یادمان باشد که زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر... 

کلید صدم را امتحان نکنیم، فقط به این خاطر که نود و نه کلید قبلی جواب ندادند.

از روی همین زمین خوردنها و دوباره بلندشدنهاست که معنای زندگی فهمیده میشود و ما با تواناییها و قدرتهای درون خود بیشتر آشنا میشویم.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر از ترس زمین خوردن هرگز قدم در جاده نگذاریم.

 
جمعه 21 مهر 1391برچسب:, :: 1:6 :: نويسنده : مهربونی

ميخواستم تشكر كنم از يه دوست فقط به خاطر اينكه هستش ،
وآرزو كنم براي بودنش تا بدان جا كه خدا ميداند.

 
پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:, :: 2:16 :: نويسنده : مهربونی

یک روز صبح، چنگیز خان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیر و کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و چیزی را ببیند که دیگران نمی دیدند. اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند.  

چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند. 

بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از تشنگی و خستگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه... 

معجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزه! 

رگه آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ای کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. 

پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت . چنگیزخان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت ، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند،چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ساده را مهار کند . 

این بار شمشیر را از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. 

همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه دقیق سینه شاهین را شکافت. 

جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیداکند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه آب کوچکی است و وسط آن ، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. 

خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. 

دستور داد مجسمه زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بالهایش حک کنند:

یک دوست ، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید،

هنوز دوست شماست.

و بر بال دیگرش نوشتند:

هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است. 

 

 
چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:, :: 1:35 :: نويسنده : مهربونی

خدایا حواست هست...؟؟؟

صدای هق هق گریه ام از همان گلویی می آید

که تو از رگ گردن به آن نزدیکتری...

                                                                    حواست هست...؟

خدایا نصفه شبی این چه حالیه که من دارم...چرا آروم نمیشم؟

 
سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:, :: 1:31 :: نويسنده : مهربونی

گل هاش توی دستش بود! نشسته بود لب جدول! رفتم نشستم کنارش

گفتم:برای چی نمیری گلات رو بفروشی؟

گفت:بفروشم که چی؟تادیروز میفروختم که با پولش آبجیمو ببرم دکتر...دیشب حالش بد شد ومرد.با گریه گفت میخوای گل بخری؟

گفتم:بخرم که چی؟تادیروز میخریدم برای عشقم...امروز فهمیدم باید فراموشش کنم.

اشکاشو پاک کرد یه گل بهم داد با مردونگی گفت:بگیر باید ازنو شروع کرد

توبدون عشقت و من بدون خواهرم..........!

 
دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:, :: 11:58 :: نويسنده : مهربونی

گفتم:خدای من دقایقی بود درزندگانیم که هوس میکردم سرسنگینم را که پر از دغدغه ی دیروزبود وهراس فردا برشانه های صبورت بگذارم آرام برایت بگویم وبگریم...درآن لحظات شانه های توکجابود؟

گفت:عزیزتر ازهرچه هست تونه تنها درآن لحظات دلتنگی که درتمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی من همچون عاشقی که به معشوق خود مینگرد باشوق تمام لحظات بودنت رابه نظاره نشستم.

گفتم:پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی اینگونه زار بگریم؟

گفت:عزیزتر از هرچه هست اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آیدعروج میکند اشکهایت به من رسید و من یکی یکی برزنگارهای روحت ریختم تاباز هم از جنس نورباشی وازحوالی آسمان چرا که تنها اینگونه میشود تاهمیشه شادبود.

گفتم:آخر آن چه سنگ بزرگی بود که برسر راهم گذاشته بودی؟

گفت:بارها صدایت کردم آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمیرسی توهرگز گوش نکردی وآن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیزتر از هرچه هست از این راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسید.

گفتم:پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟

گفت:روزیت دادم تا صدایم کنی چیزی نگفتی...پناهت دادم تا صدایم کنی چیزی نگفتی...بارها گل برایت فرستادم کلامی نگفتی...می خواستم برایم بگویی...آخرتو بنده من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اینگونه شدکه صدایم کردی.

گفتم:پس چراهمان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟

گفت:اول بار که گفتی خدا آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو رانشنوم تو باز گفتی خدا ومن مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر من میدانستم تو بعد از علاج درد برخدا گفتن اصرار نمیکنی وگرنه همان بار اول شفایت میدادم.

گفتم:مهربانترین خدا دوستت دارم.

گفت:عزیزتر ازهرچه هست من دوست تر دارمت...

 
دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:, :: 1:2 :: نويسنده : مهربونی

سلامی به خاموشی درخت

سلامی به زیبایی گل

سلامی به تو که...

در دیروزت زندگی نکن چون گذشته درفردازندگی نکن چون نیامده درامروز زندگی کن...چون...امروز امروزاست وتوباید خدارادرهمین روز دریابی که دیروز رفته وفردا دیر است...سلام