...حرف دل
مي خواهم بنويسم...اما چه چیز را نمیدانم!!!
درباره وبلاگ


یه وقتایی خودمو بغل میکنم و میگم!!! غصه نخور دیووونه...من که باهاتم



آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 12
بازدید ماه : 195
بازدید کل : 2669
تعداد مطالب : 69
تعداد نظرات : 74
تعداد آنلاین : 1


نويسندگان
مهربونی

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
یک شنبه 25 فروردين 1392برچسب:, :: 2:34 :: نويسنده : مهربونی

 

زن جماعت را چه به بیرون رفتن در ایران

 

 

 

مسافر کناری مدام خودش را رویم می اندازد، دستش را در جیبش می کند و در می آورد، من به شیشه چسبیده ام اما هر قدر جمع تر می شوم او گشادتر می شود. موقع پیاده شدن تمام عضلات بدنم از بس منقبض مانده اند درد می کنند...

 

تقصیر خودم بود باید جلو می نشستم.

 

 

مسافر صندلی پشت زانوهایش را در ستون فقراتم فرو می کند، یادم هست موقع سوار شدن قد چندانی هم نداشت، باید با یک چیزی محکم بکوبم توی سرش، چیزی دم دستم نیست ،آدم وقیح حالا دستش را از کنار صندلی به سمت من می آورد...

 

تقصیر خودم بود باید با اتوبوس می آمدم.

 

 

 

اتوبوس پر است ایستاده ام و دستم روی میله هاست، اتوبوس زیاد هم شلوغ نیست و چشمان او هم نابینا به نظر نمی رسد ولی دستش را درست در 10 سانت از 100 سانت میله ای که من دستم را گذاشته ام می گذارد. با خودم می گویم ”چه تصادفی” و دستم را جابه جا می کنم اما تصادف مدام در طول میله اتفاق می افتد...

 

تقصیر خودم است باید این دو قدم راه را پیاده می آمدم.

 

 

 

پیاده رو آنقدر ها هم باریک نیست اما دوست دارد از منتها علیه سمت من عبور کند، به اندازه 8 نفر کنارش جا هست ولی با هم برخورد خواهیم کرد. کسی که باید جایش عوض کند، بایستد، جا خالی بدهد، راه بدهد و من هستم...

 

تقصیر خودم است باید با آژانس می آمدم.

 

 

 

راننده آژانس مدام از آینه نگام می کند و لبخند می زند. سرم را باید تا انتهای مسیر به زاویه 180 درجه به سمت شیشه بگیرم. مدام حرف میزند و از توی آینه منتظر جواب است. خودم را به نشنیدن می زنم. موقع پیاده شدن بس که گردنم را چرخانده ام دیگر صاف نمی شود. چشمانش به نظر سالم می آید اما بقیه پول را که می خواهد بدهد به جای اینکه در دستم بگذارد از آرنجم شروع می کند، البته من باید حواسم می بود و دستم را با دستش تنظیم می کردم.

 

تقصیر خودم است باید با ماشین شخصی می آمدم.

 

 

 

راننده پشتی تا می بیند خانم هستم دستش را روی بوق می گذارد، راه می دهم. نزدیک شیشه ماشین می ایستد نیشش باز است و دندانهای زردش از لبان سیاهش بیرون زده است. “خانم ماشین لباسشوئی نیست ها”. مسافرهای توی ماشین همه نیششان باز می شود. تا برسم هزار بار هزار تا حرف جدید می شنوم و مدام باید مواظب ماشینهایی که فرمانهایشان را به سمت من می چرخانند باشم. موقع رسیدن خسته هستم، اعصابم به کلی به هم ریخته است.

 

تقصیر خودم است زن جماعت را چه به بیرون رفتن در ایران!!!

 
پنج شنبه 21 فروردين 1392برچسب:, :: 23:57 :: نويسنده : مهربونی

دل من دل قشنگم چرا اینقدر بامن لجبازی میکنی؟؟؟

دوباره شروع شد؟؟؟

بی حس و حال بودن

بی خود و بی جهت دلتنگ شدن

گریه کردن های بی بهانه

کاش لااقل میدونستم دلم واسه کی واسه چی تنگ میشه؟؟؟

کاش میدونستم چشمام به خاطر چی به خاطر کی بارونی میشه؟؟؟

کاش میدونستم دلم چی میخواد حرف حسابش چیه؟؟؟

شدم یه آدم بی انگیزه...خودمم نمیدونم چی میخوام؟؟؟

نمیدونم شاید...شاید دلم واسه داداشم تنگ شده...آخه دیروز باهاش حرف زدم...گاهی وقتا از اینهمه دوست داشتن بدم میاد ولی بعدا پشیمون میشم چون واقعا عاشقشم واز دوست داشتنش خسته نمیشم.

خدا کجای راه رو اشتباه رفتیم که اینجوری باید ازهم دور باشیم...خداجون خدای مهربانم مراقبش باش.

چند وقت پیش محمدم بهم اس داد همین که اسمشو میبینم بدون اینکه متنو بخونم کلی ذوق میکنم جوری که همه از قیافه ام متوجه میشن کی واسم پیام داده...بعد داداش کوچیکم به خانمش گفت این(یعنی من)محمد رو بیشتر ازهمه دوست داره ومحمد هم بیشتر از ما به این محبت میکنه و دوسش داره.خوب حسودیشون میشه دیگه...چون بعضی وقتا جوری دلتنگش میشم و گریه میکنم که بدون آرامبخش محاله آروم بشم.قربونش برم الهی

خدا جون حواست بهش باشه مراقبش باش.

 
دو شنبه 19 فروردين 1392برچسب:, :: 16:44 :: نويسنده : مهربونی

 

امسال اتفاقهای خیلی خوبی واسم افتاد...

خسته وبیحال داشتم از سرکار میاومدم  مامانم دم دروایساده بود تا منو دید گفت مزده گانی بده گفتم واسه چی؟چی شده؟گفت داداشت اومده... وای منو میگی از سر کوچه تا دم در ورودی خونه رو دویدم که مامانم گفت خونه نیست رفت بیرون الان برمیگرده...منتظر شدم که بیاد...وقتی اومد دویدم و به خاطر اینکه چند ماه ندیده بودمش سفت بغلش کردم و فقط میبوسیدمش...این اولین و بهترین اتفاق برام بود چون من داداش بزرگمو خیلی خیلی دوسش دارم.

دومین اتفاق خوب اومدن عمو و زن عمو و دخترعموی نازنینم بود البته نگفته بودن که میان واسه همین وقتی در رو باز کردیم و دیدیمشون از خوشحالی نمیدونستیم چیکار کنیم.

سومین اتفاق خوب ازدواج برادرم با دختر مورد علاقه اش بود.

خدایا شکر...به خاطر همه این اتفاقهای خوب ازت ممنونم...

 
یک شنبه 18 فروردين 1392برچسب:, :: 21:14 :: نويسنده : مهربونی


بهشت همین جاست ، لازم نیست راه خود را دور کنی
بهشت یعنی کمک کردن به دیگران پس قدمی در جهت شادی دیگران برداریم
حتی با یک لبخند
یک سلام گرم
یک تماس
یک پیام
یک دلداری
یک دعا