|
سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:, :: 1:31 :: نويسنده : مهربونی
گل هاش توی دستش بود! نشسته بود لب جدول! رفتم نشستم کنارش گفتم:برای چی نمیری گلات رو بفروشی؟ گفت:بفروشم که چی؟تادیروز میفروختم که با پولش آبجیمو ببرم دکتر...دیشب حالش بد شد ومرد.با گریه گفت میخوای گل بخری؟ گفتم:بخرم که چی؟تادیروز میخریدم برای عشقم...امروز فهمیدم باید فراموشش کنم. اشکاشو پاک کرد یه گل بهم داد با مردونگی گفت:بگیر باید ازنو شروع کرد توبدون عشقت و من بدون خواهرم..........! نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |