...حرف دل
مي خواهم بنويسم...اما چه چیز را نمیدانم!!!
درباره وبلاگ


یه وقتایی خودمو بغل میکنم و میگم!!! غصه نخور دیووونه...من که باهاتم



آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 87
بازدید کل : 2756
تعداد مطالب : 69
تعداد نظرات : 74
تعداد آنلاین : 1


نويسندگان
مهربونی

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:, :: 1:31 :: نويسنده : مهربونی

 

خدا را دوست بدارید

 

حداقلش این است که یکی را دوست دارید که روزی به او می رسید...

 
چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:, :: 3:8 :: نويسنده : مهربونی

دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت
و هی این و آن
سرسری آمد و رفت
ولی هیچکس واقعاً
اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد.
یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است
یکی گفت چه دیوارهایش سیاه است
یکی گفت چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت : و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است !
و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری
و من تازه آن وقت گفتم :
خدایا، تو قلب مرا می خری ؟.
و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه
پشت خود بست
و من روی آن در نوشتم
ببخشید، دیگر
"برای شما جا نداریم

 
چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:, :: 1:25 :: نويسنده : مهربونی

آدمایی هستن که هروقت ازشون بپرسی چطوری؟ می گن خوبم..

وقتی می بینن یه گنجشک داره رو زمین دنبال غذا می گرده,

راهشون رو کج می کنن از یه طرف دیگه می رن که اون نپره...
...


اگه یخ ام بزنن, دستتو ول نمی کنن بزارن تو جیبشون...

آدمایی که از بغل کردن بیشتر آرامش می گیرن تا از چیز دیگه

همونایین که براتون حاضرن هرکاری بکنن

اینا فرشتن...

همین‌ها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند

مثل آن راننده تاکسی‌ای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند می گوید: روز خوبی داشته باشی.
... آدم‌هایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شوی، دستپاچه رو بر نمی‌گردانند، لبخند می زنند و هنوز نگاهت می کنند.

آدم‌هایی که حواسشان به بچه های خسته ی توی مترو هست، بهشان جا می دهند، گاهی بغلشان می کنند.

دوست هایی که بدون مناسبت کادو می خرند،... مثلا می گویند این شال پشت ویترین انگار مال تو بود. یا گاهی دفتریادداشتی، نشان کتابی، پیکسلی.

آدم‌هایی که از سر چهار راه، نرگس نوبرانه می خرند و با گل می روند خانه.

آدم‌های پیامک‌های آخر شب، که یادشان نمی رود گاهی قبل از خواب، به دوستانشان یادآوری کنند که چه عزیزند، آدم‌های پیامک‌های پُر مهر بی بهانه، حتی اگر با آن ها بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی.

آدم‌هایی که هر چند وقت یک بار ایمیل پرمحبتی می زنند که مثلا تو را می خوانم و بعد از هر یادداشت غمگین، خط‌هایی می نویسند که یعنی هستند کسانی که غم هیچ کس را تاب نمی آوردند.

آدم‌هایی که اگر توی کلاس تازه وارد باشی، زود صندلی کنارشان را با لبخند تعارف می کنند که غریبگی نکنی.
 
آدم‌هایی که خنده را از دنیا دریغ نمی کنند، توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می زنند و روی جدول لی لی می کنند.

همین‌ها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند برای زندگی کردن

مثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظه‌ی قبل از رها کردن دست، با نوک انگشت‌هاش به دست‌هایت یک فشار کوچک می دهد… چیزی شبیه یک بوسه

وقتی از کنارشون رد میشی بوی عطرشون تو هوا مونده

وقتی باهاشون دست میدی دستت بوی عطرشونو گرفته

وقتی بارون میاد دستاشون رو به آسمونه

وقتی بهشون زنگ میزنی حتی وقتی که تازه خوابیدن با خوشرویی جواب میدنو میگن خوب شد زنگ زدی باید بلند میشدم

وقتی یه بچه میبینن سرشار از شورو شوق میشن و باهاش شروع به بازی کردن میشن

تو حموم آواز میخونن

آره

همین ها هستند که هم دنیا رو زیبا میکنن هم زندگی رو لذت بخش تر

قدر همه شونو بدونیم
 
سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:, :: 18:8 :: نويسنده : مهربونی

آدمک آخر دنیاست بخند


آدمک مرگ همینجاست بخند

دست خطی که تو را عاشق کرد

شوخی کاغذی ماست بخند

آدمک خر نشوی گریه کنی

کل دنیا یه سراب است بخند

آن خدایی که بزرگش خواندی

به خدا مثل تو تنهاست بخند

 
سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:, :: 17:44 :: نويسنده : مهربونی

قواعد را بشکن

 

یلان پتی اف، کارمند دبیرخانه‌ی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی

 دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق می‌گرفت و جیبش پر می‌شد، شروع می‌کرد به حرف زدن ...

روز اول ماه و هنگامی‌که که از بانک به اداره برمی‌گشت، به‌راحتی می‌شد برآمدگی جیب

سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.

ویلان از روزی که حقوق می‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته می‌کشید، نیمی از ماه

سیگار برگ می‌کشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش...

من یازده سال با ویلان هم‌کار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران

روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل می‌شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه

نشسته بود و سیگار برگ می‌کشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.

کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند 

زندگی‌اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟

هیچ وقت یادم نمی‌رود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهره‌ای

متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟

بهت زده شدم. همین‌طور که به او زل زده بودم، بدون این‌که حرکتی کنم، ادامه دادم:

همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!!


ویلان با شنیدن این جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:

.

.

تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
گفتم: نه !

گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
گفتم: نه !

گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟
گفتم: نه !

گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم نه

گفت: تا حالا همه پولتو برای عشقت هدیه خریدی تا سورپرایزش كنی؟
گفتم: نه !

گفت: اصلا عاشق بودی؟
گفتم: نه

گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
گفتم: نه !

گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
با درماندگی گفتم: آره، ...... نه، ..... نمی دونم !!!

ویلان همین‌طور نگاهم می‌کرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین ....

حالا که خوب نگاهش می‌کردم، مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ویلان جلویم

ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله‌ای را گفت.

جمله‌ای را گفت که مسیر زندگی‌ام را به کلی عوض کرد.

ویلان پرسید: می‌دونی تا کی زنده‌ای؟
جواب دادم: نه !


ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی

پس:
هر 60 ثانیه ای رو كه با عصبانیت، ناراحتی و یا دیوانگی بگذرانی، از دست دادن یك

دقیقه از خوشبختی است كه دیگر به تو باز نمیگردد


زندگی كوتاه است، قواعد را بشكن، سریع فراموش كن، واقعاً عاشق باش، بدون محدودیت

بخند، و هیچ چیزی كه باعث خنده ات میگردد را رد نكن.

 
سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:, :: 13:52 :: نويسنده : مهربونی

سلام داداشی همین الان مامان بهت زنگ زد هرکاری کردم که چند کلمه باهات حرف بزنم نشد صداتو که شنیدم از خوشحالی فقط داشتم گریه میکردم وبا اشاره به مامان گفتم بهت بگه رفتم بیرون...............

پرسیدی آبجی کوچیکه کجاست چطوره؟خوبم عزیزم قربون اون دل مهربونت برم توکه خوب باشی منم خوبم.

کلی حرف داشتم که بهت بزنم ولی نتونستم..

 

 

 

بهترین داداش دنیا خیلی دوست دارم.

 
سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:, :: 2:41 :: نويسنده : مهربونی

قرآن ! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند می شود همه از هم می پرسند " چه کس مرده است؟ "

 چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا ترا برای مردگان ما نازل کرده است .

قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده ام .

یکی ذوق می کند که ترا بر روی برنج نوشته،‌ یکی ذوق میکند که ترا فرش کرده ،‌یکی ذوق می کند که تو را با طلا نوشته ، ‌یکی به خود می بالد که ترا در کوچک ترین قطع ممکن منتشر کرده و …  آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازی کنیم ؟

قرآن! من شرمنده توام اگر حتی آنان که تو را می خوانند و ترا می شنوند ،‌ آن چنان به پایت می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند .. اگر چند آیه از تو را به یک نفس بخوانند مستمعین فریاد می زنند ” احسنت …! ” گویی مسابقه نفس است …

قرآن !‌ من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای حفظ کردن تو با شماره صفحه ،

‌خواندن تو آز آخر به اول ،‌یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنان که ترا حفظ کرده اند ، ‌حفظ کنی ، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نکنند .

خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو .

آنان که وقتی ترا می خوانند چنان حظ می کنند ،‌ گویی که قرآن همین الان به ایشان نازل شده است. آنچه ما با قرآن کرده ایم تنها بخشی از اسلام است که به صلیب جهالت کشیدیم

 

 
یک شنبه 29 مهر 1391برچسب:, :: 23:49 :: نويسنده : مهربونی

 

اگر عشق نبود به کدامین بهانه ای می خندیدیم و می گریستیم؟ 

           

           کدام لحظه های ناب را اندیشه می کردیم؟ 

             

                            چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟ 

  

آری... 

 

بی گمان پیشتر از اینها مرده بودیم اگر عشق نبود ! 

 

« دکتر علی شریعتی »

 
جمعه 28 مهر 1391برچسب:, :: 2:4 :: نويسنده : مهربونی

 

دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم....

 کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من

 زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک

برگشت و دید کسی‌ نیست. کوروش گفت:اگر عاشق

 بودی پشت سرت را نگاه نمی‌کردی

 
جمعه 28 مهر 1391برچسب:, :: 1:57 :: نويسنده : مهربونی

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!

 
سه شنبه 25 مهر 1391برچسب:, :: 1:33 :: نويسنده : مهربونی

خدا قول نداده آسمون همیشه آبی باشه و باغ ها پوشیده از گل

 قول نداده زندگی همیشه به کامت باشه

خدا روزهای بی غصه و شادی های بدون غم و سلامت بدون درد رو هم قول نداده

 خدا ساحل بی طوفان، آفتاب بی بارون و خنده های همیشگی رو قول نداده

خدا جاده های آسون و هموار و سفرهای بی معطلی رو قول نداده 

  قول نداده کوه ها بدون صخره باشن و شیب نداشته باشن 

  رودخونه ها گل آلود و عمیق نباشن

ولی خدا رسیدن یه روز خوب رو قول داده

 پس توی ناملایمات زندگی هم شکر کن و فقط از خودش کمک بگیر

حتی اون وقتی هم که حس کردی به اون چیزی که می خواستی نرسیدی

خدا رو شکر کن. چون اون می خواد تو یه زمان مناسب تر  

غافلگیرت کنه و یه چیزی فراتر از خواسته الانت بهت بده.

 
دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:, :: 19:36 :: نويسنده : مهربونی

شهادت مظلومانه باب المراد جواد الائمه را به حضرت رضا علیه السلام و تمامی شیعیان و دوستداران آن حضرت تسلیت عرض می نمایم

 
یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:, :: 16:49 :: نويسنده : مهربونی

سلام داداشم خوبی؟خوشی؟

دوباره دلم برات تنگ شده خیلی هم تنگ شده.

امشب هم مثل هرشب دارم مثل یه دختر بچه گریه میکنم و واست دعا میکنم واسه خوشبختیت واسه اینکه به همه آرزوهات برسی  واسه اینکه روزگار بر وفق مرادت باشه.

هنوز اون دست خطط رو دارم که نوشتی:

روزگارم برخلاف آرزوهایم گذشت

 

دلم تنگ است برای گذشته ام

دلم تنگ است برای خندیدن

دلم تنگ است برای دیدنت برای بوسیدنت برای جبران کردن

دلم تنگ است برای خودم برای دوستانم دلم تنگ است

فدات بشم منم دلم برای تو تنگ است هر روز دلم برایت تنگ است.

خدا رو شکر که همه چی تموم شد خدارو شکر.

شب و روز هم خدارو شکر کنم بازم کمه.هرروز یه آیه الکرسی میخونم واسه سلامتیت.

عاشقتم داداشی مراقب خودت باش.

 

 
یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:, :: 1:34 :: نويسنده : مهربونی

خدايا

خطا از من است , ميدانم

از من که سالهاست گفته ام

" اياک نعبد "

اما به ديگران دلسپرده ام

از من که سالهاست گفته ام

" اياک نستعين "

اما به ديگران تکيه کرده ام ...

اما تو رهايم نکن ... !!

 

 
یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:, :: 1:27 :: نويسنده : مهربونی

روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملافه سفید تمیزی  که چهارطرفش زیر تشک بیمارستان جمع شده است ، قرار می گیرد و آدم هایی  که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند ، از کنارم عبور می کنند .

لحظه ای فرا خواهد رسید که دکتر می گوید مغز من از کار افتاده است و به هزاران دلیل زندگی ام رو به پایان است . در چنین  روزی تلاش نکنید به شکلی مصنوعی و با استفاده از دستگاه زندگی ام را به من باز گردانید .

این را بستر مرگ ننامید . بگذارید آن را بستر زندگی  بنامم و جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.

چشم هایم را به کسی بدهید که هرگز طلوع خورشید ، چهره  یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است .

قلبم را به کسی بدهید که درقلبش تنها خاطرات دردناک و آزار دهنده دارد .

خونم  را به نوجوانی بدهید که در تصادف اتومبیل نجات یافته است و کمکش کنید تا زنده بماند و نوه هایش را ببیند .

کلیه هایم را به کسی به کسی بدهید که زندگی اش به دستگاهی نیاز دارد که هر هفته خونش را تصفیه کند .

 استخوان ها ، عضلات ، سلولها و اعصابم را بردارید و به پاهای کودکی فلج پیوند بزنید .

اگر لازم  شد سلولهای مغزم را بردارید و بگذارید به رشد خود  ادامه دهد تا با آنها پسرک لالی بتواند با صدای بلند فریاد بزند و دختر ناشنوایی صدای باران روی شیشه اتاقش بشنود .

آنچه از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترش را به دست باد بسپارید تا گل بروید .

اگر قرار است چیزی از من دفن کنید ، بگذارید اشتاباهات ، ضعف ها و تعصباتم باشد. گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید . اگر گاهی دوست داشتید از من یاد کنید، عمل خیری انجام دهید یا به کسی که محتاج کمک تان است ، کلام محبت آمیزی بگویید .

اگر آنچه گفتم انجام دهید ، همیشه زنده خواهم ماند.

 
یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:, :: 1:20 :: نويسنده : مهربونی

بر جدار کلبه ام که زندگی است

با خط سیاه عشق

یادگارها کشیده اند

مردمان رهگذر

قلب تیر خورده

شمع واژگون

نقطه های ساکت پریده رنگ

بر حروف درهم جنون

حال تو ای رهگذر

که بار خستگی نهاده ای

به یادگار بنویس خطی ز دلتنگی

برای من که خسته ام

برای من که خسته ام

 

 
جمعه 21 مهر 1391برچسب:, :: 11:17 :: نويسنده : مهربونی

میخواهم بگویم ......
فقر همه جا سر میكشد .......
فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی هم نیست ......
فقر ، چیزی را " نداشتن " است ، ولی ، آن چیز پول نیست ..... طلا و غذا نیست .......
فقر ، همان گرد و خاكی است كه بر كتابهای فروش نرفتهء یك كتابفروشی می نشیند ......
فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌ كه روزنامه های برگشتی را خرد میكند ......
فقر ، كتیبهء سه هزار ساله ای است كه روی آن یادگاری نوشته اند .....
فقر ، پوست موزی است كه از پنجره یك اتومبیل به خیابان انداخته میشود .....
فقر ، همه جا سر میكشد ........
فقر ، شب را " بی غذا " سر كردن نیست ..
فقر ، روز را " بی اندیشه" سر كردن است      (دکتر علی شریعتی)

 
جمعه 21 مهر 1391برچسب:, :: 11:11 :: نويسنده : مهربونی

مردم اغلب بی انصاف‌ بی منطق و خودمحورند ولی آنان را ببخش.
اگر مهربان باشی تورا به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند ولی مهربان باش.
اگر موفق شوی دوستان دروغین و دشمنان حقیقی خواهی یافت ولی موفق باش.
اگر شریف و درستکار باشی فریبت می دهند ولی شریف و درستکار باش.
آنچه رادر طول سالیان سال بنا نهاده ای شاید یک شبه ویران کنند ولی سازنده باش.
اگر به شادمانی و آرامش دست یابی حسادت می کنند ولی شادمان باش.
نیکی های درونت را فراموش می کنند ولی نیکوکار باش.
بهترینهایت را به دنیا ببخش حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد
و در نهایت می بینی
هر آنچه هست میان تو و خداوند است نه میان تو و مردم!

 
جمعه 21 مهر 1391برچسب:, :: 2:37 :: نويسنده : مهربونی

زندگی را نخواهیم فهمید اگر...

ازهمه گلهای سرخ دنیا متنفر باشیم فقط چون در کودکی وقتی خواستیم گلسرخی را بچینیم خاری در دستمان فرو رفته است.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر...

دیگر آرزو کردن و رؤیا دیدن را از یاد ببریم و جرأت زندگی بهتر داشتن را لب تاقچه به فراموشی بسپاریم،فقط به این خاطر که در گذشته یک یا چند تا از آرزوهایمان اجابت نشدند.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر...

عزیزی را برای همیشه ترک کنیم فقط به این خاطر که در یک لحظه خطایی از او سر زد و حرکت اشتباهی انجام داد.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر...

دیگر درس و مشق را رها کنیم و به سراغ کتاب نرویم فقط چون در یک آزمون نمره خوبی به دست نیاوردیم و نتوانستیم یک سال قبول شویم.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر...

دست از تلاش و کوشش برداریم فقط به این دلیل که یک بار در زندگی سماجت و پیگیری ما بینتیجه ماند.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر...

همه دستهایی را که برای دوستی به سمت ما دراز میشوند، پس بزنیم فقط به این دلیل که یک روز، یک دوست غافل به ما خیانت کرد و از اعتماد ما سوء استفاده کرد.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر...

همه شانسها و فرصتهای طلایی همین الان را نادیده بگیریم فقط به این خاطر که در یک یا چند تا از فرصتهاموفق نبودهایم. 

فراموش نکنیم که بسیاری اوقات در زندگی وقتی به در بستهای میرسیم و صد کلید در دستمان است، هرگز نباید انتظار داشته باشیم که کلید در بسته همان کلید اول باشد. شاید مجبور باشیم صبر کنیم و همه صد کلید را امتحان کنیم تا یکی از آنها در را باز کند. گاهی اوقات کلید صدم کلیدی است که در را باز میکند و شرط رسیدن به این کلید امتحان کردن نود و نه کلید دیگر است.

یادمان باشد که زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر... 

کلید صدم را امتحان نکنیم، فقط به این خاطر که نود و نه کلید قبلی جواب ندادند.

از روی همین زمین خوردنها و دوباره بلندشدنهاست که معنای زندگی فهمیده میشود و ما با تواناییها و قدرتهای درون خود بیشتر آشنا میشویم.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر از ترس زمین خوردن هرگز قدم در جاده نگذاریم.

 
جمعه 21 مهر 1391برچسب:, :: 1:6 :: نويسنده : مهربونی

ميخواستم تشكر كنم از يه دوست فقط به خاطر اينكه هستش ،
وآرزو كنم براي بودنش تا بدان جا كه خدا ميداند.

 
پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:, :: 2:16 :: نويسنده : مهربونی

یک روز صبح، چنگیز خان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیر و کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و چیزی را ببیند که دیگران نمی دیدند. اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند.  

چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند. 

بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از تشنگی و خستگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه... 

معجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزه! 

رگه آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ای کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. 

پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت . چنگیزخان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت ، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند،چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ساده را مهار کند . 

این بار شمشیر را از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. 

همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه دقیق سینه شاهین را شکافت. 

جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیداکند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه آب کوچکی است و وسط آن ، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. 

خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. 

دستور داد مجسمه زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بالهایش حک کنند:

یک دوست ، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید،

هنوز دوست شماست.

و بر بال دیگرش نوشتند:

هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است. 

 

 
چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:, :: 1:35 :: نويسنده : مهربونی

خدایا حواست هست...؟؟؟

صدای هق هق گریه ام از همان گلویی می آید

که تو از رگ گردن به آن نزدیکتری...

                                                                    حواست هست...؟

خدایا نصفه شبی این چه حالیه که من دارم...چرا آروم نمیشم؟